گنجور

 
سیدای نسفی

لعلی که منم تشنه او آب حیات است

زلفی که به جان طالب اویم ظلمات است

مژگان که به دل جا نکند خامه موئیست

چشمی که سخنگو نبود چشم دوات است

در کوهکنی پنجه فرهاد توان تافت

معشوق اگر دلبر شیرین حرکات است

از موت نجاتی نبود شاه و گدا را

چون عرصه شطرنج جهان خانه مات است

معشوق مزلف چو شود وقت رهائیست

رویی که شود صاحب خط ماه برات است

ای دل مکن اظهار به او بوسه شب را

دزدی که شد اقرار کی امید نجات است

برخیز و بیا بر سر بیمار فراقت

ای هر قدمت موجب چندین حسنات است

در موسم خط رحم نما بر دل سید

او مفلس عشق است تو را وقت زکوت است