گنجور

 
سیدای نسفی

خال او در بند آن زلف چو شست افتاده است

مژده باد ای دل که دزد من به دست افتاده است

بر سرش خورشید همچون ذره می آید به رقص

هر که درین کوی همچون خاک پست افتاده است

از در میخانه تا آن شوخ چشم من گذشت

ساغر از خود رفته است و شیشه مست افتاده است

از ته دل سوخته بر حال من همچون کباب

دیده هر کس که با آن می پرست افتاده است

خصم چون از خانه خیزد سیدا باشد بلا

زلف او را بنگر از خط صد شکست افتاده است