گنجور

 
سیدای نسفی

در بهار از فاقه رنگ زعفران باشد مرا

پیرهن بر دوش از برگ خزان باشد مرا

چون دوات خشک از چشم قلم افتاده ام

از تهیدستی دهان بی زبان باشد مرا

سبزه یی خرم نگشت انگشت خاری تر نشد

در چمن جوها پر از آب روان باشد مرا

در ته گرد کسادی شد متاعم پایمال

روزگاری شد خجالت از دکان باشد مرا

پیرم اما آه من از هفت گردون بگذرد

ناوک الماس پیکان در کمان باشد مرا

گرچه من مورم به چشم کم مبین ای مدعی

از پر پرواز ترکش بر میان باشد مرا

پی به منزل می برم هر چند دور افتاده ام

شمع ها روشن ز گرد کاروان باشد مرا

بهر روزی می کنم بافندگی چون عنکبوت

خانه همچون دار باز از ریسمان باشد مرا

می کنم نظاره نعمت ها و حسرت می خورم

تنگدستم روزیی دور از دهان باشد مرا

گشته ام از فاقه همچون تیر بی پر گوشه گیر

خانه های خشک و خالی چون کمان باشد مرا

چون فلک از مهر و مه بر سفره دارم نان قاق

روز و شب شرمندگی از میهمان باشد مرا

بی دماغم می کشم از بوی گل آشفتگی

در چمن چون بید مجنون سرگران باشد مرا

هر که اندازد نظر برنامه ام گردد خموش

خامه از میل و دوات از سرمه دان باشد مرا

نیست آرامی مرا در خانه همچون آسیا

روز و شب شرمندگی از آب و نان باشد مرا

سایه پا ننهاده یک ره بر سر بالین من

آفتاب ذره پرور مهربان باشد مرا

سیدا بادام و نرگس در به رویم وا کنند

گوشه چشمی اگر از باغبان باشد مرا