گنجور

 
سیدای نسفی

تیغ ابرویش اگر مد نظر باشد مرا

ذوالفقار شاه مردان بر کمر باشد مرا

پنجه اش را کرده رنگین چون حنا از خون من

بهر دامنگیریش دست دگر باشد مرا

می رود برگ خزان از جای با اندک نسیم

پیرم و بر سر تمنای سفر باشد مرا

از رطوبت خار و دیوار چمن گل می کند

روز حشر امید از مژگان تر باشد مرا

ناوک بی پر نمی سازد ز ترکش سر برون

در درون سینه آه بی اثر باشد مرا

قدر حاجتمند را محتاج می داند که چیست

گوش همچون حلقه بر آواز در باشد مرا

از سفر چون آسیا نبود مرا اندیشه‌ای

آب بر پا توشه ره به کمر باشد مرا

لاله ام رو در بیابان عدم خواهم نهاد

زاد ره داغ دل و خون جگر باشد مرا

سیدا می گردد آخر غنچه باغ دلگشا

چین پیشانی دوای دردسر باشد مرا