گنجور

 
سیدای نسفی

مزرع خشکم نظر بر آسمان باشد مرا

می پرد چشمم امید از کهکشان باشد مرا

تر نگردد خامه ام انگشت از ابر بهار

کاغذ تحریر از برگ خزان باشد مرا

پرتو خورشید بر دوشم گرانی می کند

بس که همچون سایه چشم ناتوان باشد مرا

می شود از قاقه ام پروانه تار عنکبوت

گر شبی همراه شمعی میهمان باشد مرا

سرو را قمری کند در زیر بال خود نهان

در چمن همره چو آن سرو روان باشد مرا

می کنم سرگشتگی بیهوده همچون آسیا

می رسد روزی ز گردون تا دهان باشد مرا

جانب هنگامه ای پروانه تکلیفم مکن

همچو شمع کشته جا در آستان باشد مرا

در بیابانی که من سرگشتگان را رهبرم

گردبادش دود آه کاروان باشد مرا

چشم انجم باشد از شب زنده داران با خبر

در کنار بام چندین پاسبان باشد مرا

ای که می سازی شکایت در قفا اندیشه کن

همچو نافرمان ز سر تا پا زبان باشد مرا

از لبم بیرون نمی آید صدا از تشنگی

کاسه آبی که دارم سرمه دان باشد مرا

سیدا از کلک خود هرگز ندیدم بهره یی

در کمان پیوسته تیر بی نشان باشد مرا