گنجور

 
ملا احمد نراقی

زنگیان را چون تصور کرده شاه

دوستان مهربان نیکخواه

گفت با ایشان سخنهای نهفت

آنچه را نتوان بغیر از دوست گفت

سرّ پنهان شهنشاه جهان

زنگیان را زان سخنها شد عیان

رشته ی آزرم خود بگسیختند

فاش و بی پروا به شه آویختند

شد اسیر زنگیان آن شاه راد

ای سپهر از جور بیداد تو داد

گردنش را پالهنگ انداختند

دست او بستند و محکم ساختند

گردنش را پالهنگ پالهنگ

گرده اش وقف درفش عار و ننگ

می کشیدندش به روی خار و خاک

می زدندش حربه های سوزناک

او خیو بر روی او انداختی

وین به قتلش دم بدم پرداختی

گه به چوبش می زدند و گه به سنگ

اینچنین راندند او را تا به زنگ

پس در آنجا از پس اشکنجها

در چهی کردند سلطان را رها

چاهی آن را قعر و پایان ناپدید

نی فرج زان کام و نه رستن امید

پس روان گشتند سوی باختر

سوی ملک آن شه والاگهر

آتش ظلم و ستم افروختند

هرچه دیدند اندر آنجا سوختند

سرنگون شد تخت شاه مستطاب

قصرها ویران شد ایوانها خراب

هم رعیت هم سپه برباد رفت

نام شاه و کشورش از یاد رفت

آسمان بارید بر باغش تگرگ

ریخت از هم نخل او را شاخ و برگ

رسته گزها جای سرو و نسترن

خار و خس رویید جای یاسمن

رفت فرخ فر هما زان مرز و بوم

آشیانش شد مقام بوم شوم

عندلیب از بوستان پرواز کرد

زاغ زشت آنجا سخن آغاز کرد

شد چراگاه غزالان تتار

جوغ گوران و گوزنان را قرار

ای رفیقان حال ما بی اشتباه

سخت می ماند به حال پادشاه

می رویم از باده ی غفلت خراب

در ره دنیا به صد شور و شتاب

حزب شیطان از یسار و از یمین

بهر صید ما نشسته در کمین

هان و هان ای راهرو هشیار شو

دورتر زین راه ناهنجار شو

ای تو در اقلیم امکان پادشاه

بلکه صد شه در درونت با سپاه

ای تو زینت بخش اقلیم وجود

ای ملایک کرده در پیشت سجود

ای کمینه چاکرت چرخ بلند

گردن گردن کشانت در کمند

ای طفیل هستیت هم ماه و مهر

ای برای خدمتت گردان سپهر

ای زمینت جای چرخت زیر پای

ای سرت کوتاه و فرقت عرش سای

ای گرامی گوهر بحر وجود

ای تو محرم در غرقگاه شهود

الله الله قیمت خود را بدان

خویش را مفروش ارزان ای جوان

الله الله زود از این ره بازگرد

ساعتی با عقل و هوش انباز گرد

زنگیان اند اندرین ره در کمین

می روی تا کی بگو غافل چنین

حیف باشد چون تویی در دست زنگ

حیف باشد چون تویی در چاه تنگ

حیف باشد چون تو در قید اسار

حیف باشد چون تو گردد خاکسار

گو چه خوردستی که مستی اینچنین

آسمان را می ندانی از زمین

داروی بیهوشیت آیا که داد

قفلها بر چشم و بر گوشت نهاد

کاین چنین غافل روی ره روز و شب

می نیندازی نگاهی در عقب

نی پس ره بینی و نی پیش را

نی کسی بشناسی و نی خویش را

باز گرد ای جان از این ره باز گرد

لحظه ای با عقل خود دمساز گرد

عقل می گوید مرو این راه را

چنگ زنگی در میفکن شاه را

از کف خود ملک جاویدان مده

ملک جاویدان زکف ارزان مده

دولت سرمد تورا آماده است

خوان نعمت تا ابد بنهاده است

رو از این دولت متاب ای خوبروی

دست از این نعمت بکش ای نیکخوی

خود تو می دانی که این ره راه نیست

ور بود پایان آن جز چاه نیست

لیک شیطان دانشت از یاد برد

دفتر داناییت را باد برد

چند گویی باز گردم بعد از آن

سالها بگذشت و می گویی همان

هرچه رفتی راه برگشتن دراز

می شود کی می توانی گشت باز

راه گردد دور تن سست و ضعیف

می شود مرکب تورا لنگ و نحیف

تا بکی فردا و پس فردا کنی

خویش را رسوا از این سودا کنی

روزگاری شد که فردا گفته ای

باز در جای نخستین خفته ای

من ندانم کی بود فردای تو

وای تو ای وای تو ای وادی تو

هین مگو فردا و پس فردا دگر

بلکه آید عمر تو فردا بسر

قدر عمر خود چرا نشناختی

ضایعش کردی و مفتش باختی

مایه ی عمری که ندهی صد جهان

گر دهندت در بهای نرخ آن

اندک اندک نی بها و نی ثمن

می فروشی جمله را ای بوالحسن