گنجور

 
ملا احمد نراقی

ای پدر هنگام رخصت دیر شد

دل از این ویرانه دیرم سیر شد

تا بکی بینم همالان سینه چاک

آن یکی در خون و آن دیگر بخاک

تا بکی بینم تورا تنها و فرد

اندر این صحرا میان صد نبرد

رخصتی ده تا کشم تیغ از نیام

آتش اندازم در این قوم لئام

شاهزاده پیش آن شاه ایستاد

سر برهنه کرد و در پایش فتاد

با پدر می گفت کای سلطان من

چیست سلطان ای تو جان جان من

جان به لب آمد مرا از انتظار

رخصتی آخر مرا در کارزار

لاابالی گشته ام صبرم نماند

مرمرا این صبر در محنت نشاند

ای پدر دیگر نماندم طاقتی

از برای خاطر حق رخصتی

شاهزاده پیش شه در التماس

هفت گردون در ثنا و در سپاس

مدتی بد پیش آن شه زین نسق

دل کباب و جان نهاده بر طبق

چون چنین دیدش شهنشاه جهان

دیده ها را کرد سوی آسمان

کای خدا ای پادشاه جسم و جان

ای تو دانا هم به پیدا هم نهان

گرچه جان من علی اکبر است

جان ولی در راه تو اولیتر است

خویش بود جان در ره تو باختن

سوختن پروانه سان و ساختن

پس به رخصت شاه عالم لب گشاد

گفت چون خواهی روی رو خیر باد

هین برو ای نور ظلمت سوز من

ای تو آن خورشید روزافروز من

هین برو ای راحت من جان من

ای گل من سرو من ریحان من

ای تو قربانی و من قربان تو

من به قربان لب خندان تو

من فدای این گل رخسار تو

کشته گیسوی عنبربار تو

هین بیا تا بوسم آن رخسار را

تا ببویم زلف عنبربار را

گرد آیید ای مقیمان حرم

پرده داران خیام محترم

توشه بردارید ازین روی چو ماه

دیده ها را سیر سازید از نگاه

بعد از این او را امید دیدنی ست

بازگشتن زین سفر امید نیست

پس وداع جمله کرد آن شهریار

بر عقاب باد پیما شد سوار

گفت از من بر شما بدرود باد

وعده ی دیدار بر محشر فتاد

از شما هرکس رسد سوی وطن

اهل یثرب را چنین گوید زمن

کای شماها شاد و خرم در وطن

یاد آرید از من و ایام من

ای جوانان چون نشینید از نشاط

روز و شب با یکدیگر در یک بساط

از من و دوران من یاد آورید

وز لب عطشان من یاد آورید

یاد آرید ای رفیقان وطن

گاه گاهی در گلستانها زمن

نوجوانی چون ببینید ای مهان

یاد آرید از وفا زین نوجوان

از من ای مادر فراموشت مباد

خالی از آواز من گوشت مباد

صبحدم مادر بجای زلف من

زلف سنبل را به حسرت شانه زن

گر نبینی چشم من را شاد و خوش

چشم نرگس را به یادم سرمه کش

گر نظر خواهی به شمشاد قدم

لحظه ای نه سوی سروستان قدم

ای پدر از من هزارانت سلام

بازگو داری به جدم گر پیام

پس عنان را سوی میدان کرد باز

از قفایش صد هزاران دیده باز

آن یکی گفتا که خورشید سماست

وان دگر گفتا نه این نور خداست

این جهان پر شد ز بانگ آه آه

بر فلک شد ناله ی واحسرتا

او روان شد سوی میدان جدال

آفتاب ایستاد محو آن جمال

حوریان سر بر کشیدند از قصور

جمله را بر کف قدح های بلور

او همی رفت و دویدش در رکاب

گفتی اسماعیل قربان با شتاب

گوییا می گفت و می رفتش ز پی

لیتنی کنت فداک یا بنی

من فدای چهر مه سیمای تو

بودمی من کاشکی بر جای تو

او روان و صد هزارش دل ز پی

او بسوز و یک جهان در سوک وی

تیغ نصرت بر کف و اسپر به دوش

بر لبش صد خنده صد چین بر بروش

ناگهان از طرف میدان شد عیان

همچو خورشید از کنار آسمان

نور وی آن پهنه را روشن نمود

آن فضا را رشک صد گلشن نمود

ساحت میدان سراسر نور شد

نور حق تابیده کوه طور شد

طور سینا یا رب این یا کربلاست

این بود شهزاده یا نور خداست

پهنه و پهنا همه انوار شد

کربلا یکسر تجلی بار شد

صبح صادق بر سپاه شام تافت

آفتابی بر همه اجرام تافت

دیده بگشودند ناگه آن سپاه

عالمی دیدند پر نور اله

دیده هاشان خیره شد از آن جمال

سینه هاشان چاک چاک از آن جلال

بانگ تکبیر و تبارک زان گروه

غلغله افکند در صحرا و کوه

آن یکی گفتا که پیغمبر رسید

گفت آن یک شیر حق حیدر رسید

ای امیران بنگرید این شاه کیست

شاه چه بود آیت الله کیست