در رکابش خیل جانبازان همه
نوجوانان و سرافرازان همه
رخش دولت زیر ران راند همی
از شهادت آیه ها خواند همی
بامگاهی بر به بومی پا نهاد
ذوالجناح آنجا ز رفتن ایستاد
شه همی راند و نجنبید او ز جا
بسته شد در آن زمینش دست و پا
با زبان حال گفتی آن هیون
چون توانم رفت از این خاک چون
کعبه مقصود ما این منزلست
پای جان عالم اینجا در گل است
قلزم عشق است و دریای وفا
اندر این دریا شه ما ناخدا
شاه پرسید این زمین را نام چیست
آنکه اینجا را شناسد نام کیست
آن یکی گفت این زمین نینواست
نام آن هم ماریه هم کربلاست
گفت نی نی نینوا نی قتلگاست
کربلا نی منزل کرب و بلاست
کربلا نی هم منای ماست این
این سر کوی وفای ماست این
کشتی ما را در اینجا لنگر است
منزل ما تا صباح محشر است
ما غریبان را بود اینجا وطن
خاک این صحرا بود ما را کفن
ای رفیقان بار ما منزل رسید
ناقه مان از بار برون آرمید
منتهای مقصد ما از جهان
این مکان بود این مکان بود این مکان
راهها باشد در این صحرا عیان
تا به ملک قدس دشت لامکان
هرکه را کشتی در این دریا شکست
سر برون آورد از بحر الست
هان بخوابانید اشترها کنون
ای زنان آیید از هودج برون
ای سواران پا برآرید از رکاب
انزلوا فیها الی یوم الحساب
یا احبائی هنا حطوالرحال
واضربوا فیها الخیام والجمال
زین نگیرید ای سواران از هیون
ان لی فیها لساناً من شئون
شهسواران آمدند آنجا فرود
جملگی فارغ ز هر بود و نبود
بارها از ناقه ها برداشتند
خیمه ها در خیمه ها افراشتند
هریکی در گوشه ای اندر نیاز
در بر آن بی نیاز جان نواز
جمله را همت همه جان باختن
خویشتن در خاک و خون انداختن
جمله را در سر هواهای دگر
فارغ از این عالم پرشور و شر
شیرمردانی دو عالم باخته
بر فراز عرش مرکب تاخته
آستین افشانده بر کون و مکان
پا زده یکباره بر جان جهان
لاابالی وار میدان آمده
دست همت بر جهان جان زده
تشنه لب شیران ولی آن شیرها
تشنه ی آب دم شمشیرها
آری آری هرکه باشد ای مهان
تشنه ی دیدار آن جان جهان
می دهندش از دم شمشیر آب
هم ز مینای لب خنجر شراب
ای خوشا خونی که اندر راه او
از دم شمشیر آید در گلو
قطره ای زان بهتر از صد کوثر است
در مذاق عاشق از جان خوشتر است
سینه خواهم چاک چاک از تیر او
هم گلو ببریده از شمشیر او
تا در آن حالت همی سازم بیان
شرح حال اشتیاق دوستان
یک دهان خواهم پر از خون جگر
تا بگویم درد دل را سربسر
گفتنی نبود ولیکن درد من
شرح آن بشنو ز رنگ زرد من
درد دل خواهم اگر شرح آورم
هم بسوزد خامه و هم دفترم
آتش افتد در زمین و آسمان
آتش پنهان اگر سازم عیان
آتشی در من گرفته این زمان
سخت می ترسم بسوزد جسم و جان
همتی ای چشم تر آبی بریز
وانشان این آتشم را از ستیز
آتشم را لحظه ای آبی فشان
تا بگویم باقی این داستان
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.