گنجور

 
ملا احمد نراقی

ای برادر این ره بازار نیست

زاد این ره درهم و دینار نیست

راه عشق است این نه راه شهر و ده

ترک سر کن پس در این ره پای نه

هست این ره راه اقلیم و فنا

شرط این ره توبه از میل و هوا

مرکب این راه عزم است و وفا

توشه ی آن رنج و اندوه و عنا

آب عذبش اشک اندوه و غم است

عجز و زاری هرچه برداری کم است

ای خنک آن جان که زاری کار اوست

اندرین ره عجز و ذلت یار اوست

از توکل بایدت بر کف عصا

جامه ی ره کن ز تسلیم و رضا

بایدت بر تن سلاح از یاد دوست

ای خوش آن کو یاد او همراه اوست

هر که برگیرد سلاح از یاد او

زوگریزد دشمن و صیاد او

بر تن خود چون سلاح آراستی

وز سر نفس و هوا برخاستی

خیر بادی گو رفیقان را نخست

کن وداع این سبک مغزان سست

خاکیان و خاک را با هم گذار

پاک کن ز آیینه جان این غبار

وانگهی کن ترک عادات و رسوم

پس یکی کن جمله افکار و هموم

کن وداع آنگاه ترک خویش گیر

پس بگو بسم الله و ره پیش گیر

ترک این بدنامی و هستی بگوی

راه شهر نیستی خود بجوی

چشم افکن بر بلاد نیستی

راه می پیما به یاد نیستی

هرچه را از هستیت باشد اثر

پشت پایی زن بر آن و در گذر

هان بتنهایی نپیمایی سبیل

همرهی باید تورا در ره دلیل

هرکه را در ره دلیلی شد رفیق

گشت ایمن او ز قطاع طریق

منزل این ره فزونست از شمار

هم زصد افزون و هم از صدهزار

اندر این ره راهزن باشد بسی

دیو و غول و اهرمن باشد بسی

اندر آن کوه و کمر بسیار هست

هم بیابان هست و هم کهسار هست

باشد اندر ره بسی گردابها

بوی خون می آیدش از آبها

در بیابانش بریزد پر عقاب

مغرب از مشرق نداند آفتاب

مرکب مردان در آن ره پی شده

نامهای عمرهاشان طی شده

هر قدم در ره سراب بیحد است

کس نه و فریاد آمد آمد است

از سرابش نیکبختان را غریب

تا که را آبش بود یا رب نصیب

چون خلیلی را فریبد از سراب

تا به هذا ربی آغاز خطاب

در پس صد پرده افزون او نهان

این همی گوید که دیدم ناگهان

صد هزاران ساله ره تا کوی دوست

می زند فریاد کاینک بوی اوست

گر نبودی خلت حق همرهش

دیده ی بینا و جان آگهش

کی رها گشتی ز چنگ رهزنان

کی سراب از آب دانستی عیان

کی ره وجهت وجهی یافتی

وز گروه آفلین رو تافتی

چون نداری ای پسر جان خلیل

هین منه پا اندرین ره بیدلیل

کرده دیو اندر کنار ره کمین

آتشی افروخته در هر زمین

خود کند آواز سگ در گرد آن

تا بیفتد کاروان اندر کمان

منزلش پندارد آنجا رو نهد

خویش را در دام آن سگ افکند

آن سگ او را بندد آن دم دست و پای

خون او را هم بریزد جابجای

گر دلیلی باشدت در ره رفیق

او خلاصی بخشدت در هر مضیق

آنچه را گفتم بود در راه لیک

سربسر باشد طلسم ای یار نیک

بشکنی گر این طلسم بوالعجب

فارغ و آسوده گردی از تعب

هیچ ازینها بینی اندر پیش نیست

یک قدم از خود به مقصد بیش نیست

لیک باشد از منت این نکته یاد

کان قدم بر فرق خود باید نهاد