گنجور

 
ملا احمد نراقی

آمد اسماعیل روزی از شکار

شامگه بر اشهب دولت سوار

شمع رخسارش به مهر افروخته

عالمی پروانه سانش سوخته

زلف پیچاپیچ اندر دوش او

گوشوار حسن اندر گوش او

چشمها مخمور و لب شکرفشان

چهره پر خون زلفها عنبرفشان

خط مشگین گرد رخسارش عیان

چون بنفشه زار گرد گلستان

قامتی شمشاد آن را باج ده

عشوه ی عالم همه تاراج ده

از ره آمد راست تا نزد خلیل

بوسه زد بر دست آن شاه جلیل

دست در گردن درآوردش پدر

در کمان شد تیر گفتی جلوه گر

همچو گل بشکفت از دیدار او

بوسه داد از مهر بر رخسار او

گلبن عزت شکفتن ساز کرد

غیرت حکمت عتاب آغاز کرد

غیرت حق ریخت طرح تازه ای

باز شد از امتحان دروازه ای

دل یکی و دوستی باشد یکی

ورنه نبود دوستی آن بیشکی

جز مگر آن دوستی از بهر دوست

باشد آنهم فی الحقیقه حب دوست

غیر لیلی در دل مجنون نبود

سر بجز بر خاک راه او نسود

گر سگی در کوی لیلی یافتی

سوی او چون عاشقان بشتافتی

گرد او گشتی به صد شوق و شعف

خاک راهش بوسه دادی هر طرف

این نبود از عشق آن سگ ای پسر

عشق لیلی بود در آن مستتر

زین سبب در عشق هرکو صادق است

بر همه اجزای عالم عاشق است

هرچه بیند چونکه می بیند ز دوست

لاجرم او عاشق و مفتون اوست

خواجه تاشانند در یک بارگاه

بندگان حضرت یک پادشاه

این سبب در جمله عالم جاری است

حب جمله در دلش زاین ساری است

در گروهی باشد اسباب دگر

راه حب و دوستیشان بیشتر

آن سببها جمله برگردد به دوست

مرجع آنها چه وا بینی هم اوست

در گروهی صد چه آن اسباب هست

بهر بغض و خشم فتح الباب هست

مرجع آن خشم و آن بغض ای لبیب

چونکه بینی نیست جز حب حبیب

حب فی الله بغض فی الله را بخوان

مرجع هر حب و بغضی را بدان

هرچه جز این حب نباشد جز وبال

هرچه جز این بغض انجامش سگال

دوستی گر بهر غیر حق کنی

عاقبت زاید از آن صد دشمنی

گر نهال دوستی جز بهر او

جز عداوت نیست بارش ای عمو

دشمنیهایی که جز بهر خداست

دشمنی با خود بود اینست راست

دوستی و دشمنی جز بهر او

خواه آن یا زشت خواهی یا نکو

آن ندارد جز پشیمانی ثمر

این نبخشد هیچ سودی جز ضرر

آنچه گفتم آزمودم بارها

دیده ام زین خار و بن بس خارها

باورت گر نیست اینک امتحان

تا ببینی آنچه من دیدم عیان

دوستی جز بهر آن سلطان مکن

ای برادر نیست غیر از خاربن

دشمنی جز بهر او ای جان من

نیست جز تیشه به پای خویشتن

چند در اصطبل و مطبخ ای اخی

همسری با ساربان و مطبخی

جان نفرسودت ازین گند و بخار

دل نه بگرفتت ازین دود و غبار

آشنایی گر کنی با شاه کن

حکم بر گردون و مهر و ماه کن

باز شو بر ساعد سلطان بپر

تابکی چون خرمگس بر فرج خر

عندلیبی شو به گلشن جای گیر

چون جعل تا چند در سرگین اسیر

الغرض چون مهربانی با پسر

کرد آغاز آن خلیل خوش گهر

غیرت حق گفت با جان خلیل

یکدل و دو مهر باشد مستحیل

افکنم اکنون تورا در آزمون

ابتلاها آرمت از حد فزون