گنجور

 
ملا احمد نراقی

بر لب جویی نشسته با نشاط

پهن کرده سبزه از هر سو بساط

روز دیگر گفت نمرود پلید

پور آذر خوش جزای خویش دید

هرکه از فرمان من پیچد سر

آتشش سوزد سر و دست و کمر

هرکه نافرمانی ما می‌کند

آتشش سودای یکجا می‌کند

آب و آتش جمله در فرمان ماست

هرچه هست امروز در سلطان ماست

هرکه از سلطان ما سر می‌کشد

سر به زیر تیغ و خنجر می‌کشد

میروم امروز در کوه بلند

تا ببینم حال آن مرد نژند

این بساط من بر آن بالا برید

جمله اسباب طرب گرد آورید

گرد آیید ای پرستاران همه

دیده بگشایید ای یاران همه

تا ببینید این عدوی جانفشان

گشته خاکستر در آن آتش‌وشان

تا نمایندم همه تحسین و زه

آفرین گوییدم از کهتان و مه

جمله گوییدم مریزاد دست تو

ای خدایی آماده پابست تو

این بگفتند و سوی کُه برشدند

دیده افکن جانب اخگر شدند

گلشنی دیدند افزون از بیان

گلستان در گلستان در گلستان

اندر آن گلشن خلیل تاجدار

بر لب جویی نشسته شاهوار

بر سریری او نشسته شاه‌وش

نوجوانی پیش او زیبا و کش

ماند نمرود و سپاهش در شگفت

در غجب انگشت بر دندان گرفت

پس به ابراهیم گفت آن بیحیا

راست گویم بس بزرگستت خدا

خواهم او را من ز خود شادان کنم

گاوها از بهر او قربان کنم

پس بکشت و کرد بهر حق نثار

او ز گاوان ده هزار و هشت هزار

نیک ژاژ و کفر خود را کم نکرد

دیو نفس از ملک جانش رم نکرد

گاوها بسیار کشت اما چه سود

گاو نفسش فربه و چالاک بود

گاو نفسش در علفزار هوا

در چرا گر ناروا و گر روا

گاو نفست گر در اصطبل هواست

گاو قربان کردنت لوچ و هباست

گر تو کاری می‌کنی ای مرد هُش

گاو را بگذار و نفس خود بکش

گاو کشتن کار قصابان بود

نفس کشتن همت سلمان بود

مطلب از قربانی آمد ای پسر

قطع دل از عیش اسب و گاو و خر

از دو گاو و میش کشتن کی شود

منقطع از جانت ای حبل مَسَد

لیک کشتی چون تو گاو نفس خویش

کشته باشی هرچه اسب و گاو و میس

رو بکُش این نفس کافر کیش را

ساز فارغ دیگران و خویش را

نی چو آن نمرود نادان کو همی

خویش پروردی و کشتی عالمی

طاعت نادان همه زحمت بود

طاعت دانائیم رحمت بود

طاعت عامه همه ای بوالحسن

زحمت جسم است و تحمیل بدن

گر نمازی می‌کند باشد همین

کو کند کون بر هوا سر بر زمین

روزه‌اش باشد نخوردن آب و نان

یا دو صد منت نهادن بهر آن

گر فقیری را لب نانی دهد

گوییا صد مرده را جانی دهد

گر بسازد مسجدی یا قنطره

می‌کند هنگامه را در هر کره

هین منم آن کس که مسجد ساختم

پل بر آن رود بزرگ انداختم

هر کجا بیند دو کس در داستان

نقل مسجد یا پل آرد در میان

مایه عمر گرامی را تمام

می‌کند در این صلوة و آن صیام

مایه چون آید به دستت بی وقوف

این تجارت باشدش ای اوف اوف

راست ماند این عبادتها همی

با تجارات جوان دیلمی

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه