گنجور

 
ملا احمد نراقی

او دویدی خود سوی آن بحر تف

بلکه گزگز جستی از شوق و شعف

اینچنین تا قرب دره آمدند

عالمی کافر در آنجا صف زدند

دره ها دیدند اندر اشتعال

شعله ها اندر جنوب و در شمال

سرکشیده شعله ها تا کهکشان

بر یسار و بر یمین آتش فشان

از تف جانسوز آن آتش کجا

می تواند کس گذارد پیش پا

لیکن ابراهیم از شوق شرر

هر زمان می خواست آید پیشتر

نی ز آتش بیم او را و نه باک

در دلش چیزی نه جز دانای پاک

حکم تکلیفش نبدگر پای بند

پاره کردی او دو صد زنجیر و بند

صد کمند آهنین بگسیختی

جانب آتش دوان بگریختی

بلکه صد دریای آتش بیدرنگ

در کشیدی خود بیکدم چون نهنگ

آب بود آن آتش و ماهی خلیل

وه چو آبی کوثری یا سلسبیل

لیک تکلیفش نگهداری نمود

از ره تکلیف خودداری نمود

پس ببستند آن گروهش دست و پا

تا به آتش افکنندش از جفا

قرب آتش بود لیکن چون محال

مانده حیران آن گروه بدخصال

چون در آتش افکنند آن شاه را

پس بسوزانند مهر و ماه را

کامد آن ابلیس چون پیری کهن

چاره جوشد در ماین انجمن

همچو کنکاران برایشان رخ نمود

پرده از رخسار کنکاری گشود

دادشان تعلیم علم منجنیق

منجنیقی ساخت بهر آن فریق

پس نشانیدندش اندر منجنیق

آن خلیل پادشاه بی رفیق

منجنیق از تاب خجلت تب گرفت

روز شد تاریک و رنگ شب گرفت

سرد شد بر جان خود آن دم اثیر

زآتش غم سوخت جان زمهریر

آن سه عنصر در گریز از بار خود

در تحیر آتش اندر کار خود

چون نسوزانم که اینم اقتضاست

طبع من سوزنده از امر خداست

چون بسوزم این خلیل داور است

خلق عالم را دلیل و رهبر است

دیده از دیدن فروبست آفتاب

چرخ را آمد سکون خاک اضطراب

سربسر اجزای عالم منتظر

تا چه فرماید ملیک مقتدر

باد در جولان که تا گوید خدا

اندران شهر افکند آن شعله ها

سرکشیده آب تا فرمان رسد

خویش را برقلزم آتش زند

آتش بیچاره خود آماده بود

تا از آن گبران برآرد گرد و دود

منتظر خاک و گشوده صد دهان

تا ببلعد زمره ی نمرودیان

مشکها بر دوش بگرفته سحاب

تا چه آید از خدا او را خطاب

موجها آورده دریاها به لب

تا چه فرمان آید ایشان را ز رب

صف کشیده جمله مرغان در هوا

تا کنند اندر رهش جانها فدا

کعبه سر برداشت ز اقطار حرم

تا ببیند حال معمار حرم

دلو بر کف چاه زمزم در صدد

تا مگر آبی بر آن آتش زند

اضطراب افتاد در رکن و مقام

شد صفا بی نظم و مروه بی نظام

چون کشیدند آن طناب منجنیق

واخلیلا شد بلند از هر فریق

شورشی افتاد در این نه قباب

در ثوابت گشت پیدا انقلاب

شور و غوغا شد بپا در لامکان

غلغله افتاد اندر قدسیان

غرفه ی بالائیان بی نور شد

حلقله ی کروبیان پرشور شد

صف طاعات ملک از هم بریخت

رشته ی تسبیح طاعتشان گسیخت

های و هوئی گشت پیدا در فلک

وحشتی افتاد در موج ملک

جمله افتادند در عجز و نیاز

کای خدا ای پادشاه کارساز

یک موحد نیست جز او در زمین

نیست یکتن حق پرست راستین

چون پسندیش ای خدای بی قرین

اینچنین مغلوب قوم ظالمین

در بسیط خاک و اقلیم شهود

جز سرش در سجده ات ناید فرود

در زمین جز او دل هشیار نی

غیر او شبها کسی بیدار نی

جز دلش یکدل به امید تو نیست

یک زبان گویای توحید تو نیست

کف به درگاهت جز او کس برنداشت

تخم مهرت را کسی جز او نکاشت

ای دریغ از ناله شبهای او

ای دریغ از هی هی و هیهای او

ای دریغ از قامت خم گشته اش

از دل بریان خوش آغشته اش

وان از فریاد یارب یاربش

گریه های روز و افغان شبش

سینه ی پاکش محبتهای توست

هم دل او خلوت تو گاه توست

کی توان دیدن چنین او را زبون

ای خدا در پنجه ی این قوم دون

یا بگو تا جمله جانبازی کنیم

با وی اندر آتش انبازی کنیم

همراه او تن در آتش درزنیم

آتش اندر بال و اندر پر زنیم

چون خلیل تو بسوزد ای جلیل

جان ما هم در رهش باشد سبیل

یا بده دستوری ای سلطان جان

تا زنیم آتش بر این نمرودیان

کوههاشان جمله بر سر افکنیم

جسمشان با خاک ره یکسان کنیم

لرزه اندازیم بر اندام خاک

خاک را از لوثشان سازیم پاک

سرنگون سازیم شهرستان شان

هم بسوزانیم خانمان آن

یا بفرما تا به او یاری کنیم

مر خلیلت را نگهداری کنیم

روز و شب گردیم اندر کوی او

چشم بد سازیم دور از روی او

پر کشیم و تا به افلاکش بریم

هم برون زین خاک ناپاکش بریم

شد خطاب از حق به آن کروبیان

کی برای خدمتم بسته میان

هست دستوری شما را سربسر

سوی خاکستان کنید اکنون سفر

مر خلیلم را هواداری کنید

گر یکی گوید دوصد چندان کنید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode