گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ملا احمد نراقی

داشت زاغی در مقامی آشیان

بچه ها پرورد در آن زاغدان

روزی از آن آشیان پرواز کرد

یک سمندر پر در آنجا باز کرد

زاغهای زاغ را از هم درید

خونشان را خورد و از آنجا پرید

زاغ سوی آشیان چون بازگشت

با هزاران درد و غم انباز گشت

آشیان ویرانه دید و سرنگون

بچه هایش غرقه در غرقاب خون

بر پرید و بر سر کوهی نشست

سینه ی زاغان زآه و ناله خست

گاه رفتی بر هوا گاهی زمین

گه به فریاد آمدی گاهی انین

جمله زاغان گرد او جمع آمدند

حلقه ی ماتم به دور او زدند

کوهسار و دشت و صحرا باغ و راغ

پر شد از غوغای زاغ و بانگ زاغ

آن دریدی چینه دان از درد سوک

می زدی بر بال و بر چنگال نوک

هم از ایشان چاره ارشاد جست

اندرین ماتم ره امداد جست

گر کشیدید انتقام از این گروه

ورنه بگریزید از هر دشت و کوه

گر جفا بر من شد ای یاران گذشت

بود اگر مشکل اگر آسان گذشت

فکر کار خود کنید از این سپس

ورنه در عالم نبیند زاغ کس

جمله ی زاغان به فریاد آمدند

جمع گشتند و صف اندر صف زدند

لشکری انبه ز زاغان و زغن

گرد آمد اندرین ربع و دمن

بر سمندر حمله ور گردید زاغ

بر سمندر تنگ شد صحرا و راغ

حمله ها کردند با کوس و نفیر

جمله را کردند آن زاغان اسیر

پس بگفتند آنچه کردند از زغم

این ستمکاران به زاغان از ستم

انتقامش نیست غیر از سوختن

باید آتش بهرشان افروختن

خاروخس چندانکه بود اندوختند

پس در آنجا آتشی افروختند

آن سمندرها فکندند در وراغ

گفتی آمد بهر مکسوران کزاغ

آن سمندرها در آتش با نشاط

هر طرف اندر خرام و انبساط

پس گرفتند آن شررها در بغل

پر برآوردند در رقص الجمل

گاه غلتیدند در آتش بوجد

یارب این آتش بود یا دشت نجد

پیش از این ای کاش می گشتیم اسیر

تا فتادیم اندرین کاخ خزیر

اینکه می بینیم با صد آب و تاب

خود به بیداریست یارب یا بخواب

کاش زاغان پیش از این بر ما زدند

شعله بر جیپا درین تیما زدند

یارب این زاغان چه فرخ فر بودند

کان قند و معدن شکر بدند

می خرامیدند هرسو پرفشان

بر هوا از بال و پر اخگر فشان

زاغها دلخوش که کاغ افروختیم

این سمندرها در آتش سوختیم

وان سمندرها به وجد و انبساط

اندر آن آتش به صد رقص و نشاط

اینچنین دان در میان آن لئام

حال عارف بی تفاوت ای همام

طبعشان باشد ز یکدیگر جدا

این هوا را می پرستد آن خدا

خلق را با عارفان از این تضاد

گشت پیدا صد لجاج و صد عناد

از عناد خویش از هر راه کوی

عارفان را هرزه و دشنام گوی

در سر هر ره پی آزارشان

در خراش آن دل بیدارشان

عارفان فارغ از این پندارها

در نشاط و وجد از این آزارها

آن کند تسخیر یا طعنه زند

این همین بر طعنه اش خنده زند

آن به دل اندر نشاط و وجد و عیش

این همی برمی جهد در طعن و طیش

می دهد دشنامش و گوید سقط

این نداند قال شیئا او صرط

مه فشاند نور اندر آسمان

بر فراز قبه ی عزت روان

می کند سگ در زمین وغ وغ همی

می جهد این سو دمی آن سو دمی

عارف اندر فکر کاروبار خود

در نشاط و عیش با دلدار خود

در کمیز خود همی غلتد لئیم

دل ز غیظ و از غضب دارد دونیم

آن همی گوید سقط این مرد حر

گویدش هرگه که می خواهی بخور

ور زند سیلی قفایش را بکف

مرد عارف پیش دارد آن طرف

گویدش میزن بنازم دست تو

این من و این تیر تو این شست تو

این قفایم در خور سیلی بود

این قفا خوشتر که خود نیلی بود

هی بزن گویا دگر دلدار من

دل کشیدش جانب آزار من

هی بزن سیلی و محکمتر بزن

تا شود خوشدل بت طناز من

هی بزن بفکن ز سر دستار من

تا بخندد شوخ شیرین کار من

تو بزن بر من همی من برجهم

دست گه بر رو گهی بر سر زنم

تا ببیند یار من خندان شود

عیش منهم زین دو صد چندان شود

یار شوخم طرح شوخی ساخته

این دو دیوانه بهم انداخته

من یکی دیوانه ی سرشار او

واله او مست او آوار او

وان دگر بیعقلی اندر کشورش

ای سر ما هر دو اندر چنبرش

سوی آن دریای آتش کافران

می دواندند آن خلیل جانفشان