گنجور

 
ملا احمد نراقی

دید خیکی پر فتاده روی آب

می برد آبش بهرسو با شتاب

می رود گاهی به بالا گه به زیر

گفت با همره که رختم را بگیر

تا برآرم من از این آب و جل

این یکی خیک پر از شهد و عسل

شد برهنه پس به دریا باز شد

غوطه ور در لجه ی ذخار شد

شد شناور سوی آن خیک عسل

خویش را افکند بروی از عجل

از قضا بود آن یکی خرس دغا

اندر آن غرغاب گشته مبتلا

دست و پا گم کرده اندر آن حلیش

هر طرف جویای یک برگ حشیش

تا مگر خود را بچفساند در آن

الغریق یتشبث را بخوان

چونکه خود افکند آن طامع بر او

او بر آن چفسیده چون محکم زلو

دستها در گردن و پا در کمر

هین بیا و رقص خرس و خر نگر

گه فرو رفتند تا قعر زمین

گه شدند اندر یسار و گه یمین

گه به زیر و گه به بالا آمدی

گه برآوردی سر و پف پف زدی

کرد فریاد آن رفیقش کی ودود

دست از این خیک عسل بردار زود

هین بیفکن خیک و از دریا برا

بگذر از این سود پررنج و بلا

گفت بگذشتم من از خیک ای رفیق

خیک از من نگذرد در این مضیق

خیک را نادیده من انگاشتم

دست از خیک عسل برداشتم

برنمی دارد ز من دست این عنود

التماس من بکن با خیک زود

خیک دانی چیست ای یار گزین

شهرت بیهوده پیش آن و این

چیست دانی خیک جاه و منصبت

که از آن گشته سیه روز و شبت

چیست خیک آن محفل تدریس تو

منبر و محراب پر تلبیس تو

خیک دانی چیست فرزند و زنت

چون کمند افتاده اندر گردنت

خیک چبود این زنان کهنه سال

مانده اندر گردن ما چون وبال

راستی خیکند و خیک زهرمار

الفرار از این گروه دیوسار

روی هاشان خیک و اشکمها چو خیک

وان زبانها خنجر و دلها چو دیگ

خیک چبود این حریفان دغا

دوستان فاش و اعدای خفا

ای خدا زین خیکهامان کن خلاص

نیست ما را جز تو از اینها مناص

وهم ما را در مضیق انداخته

خرس از خیک عسل نشناخته

ای خوش آنکو وهم از جانش گریخت

رشته ی پندار را از هم گسیخت

وصف ذات فعل خود نابود دید

هرچه دید از آن جهان جود دید

خویش را فانی و هیچ و نیست دید

آنچه دید از آنکه آن باقیست دید

این فنای مخلصین است ای پسر

خرم آنکو شد خلوصش راهبر