گنجور

 
ملا احمد نراقی

از برای اهل قرب بارگاه

هست آن را طاعت و این را گناه

زانکه بیند آن نبیند آنچه این

شاه را بیند به خود هرجا قرین

آن بود در بزم و این بیرون در

این بر شاه وز شه این بی خبر

آنچه در بیرون در باشد روا

کی روا باشد به بزم پادشا

نکته ی دیگر بود در این خبر

گوش دار و بشنو از من ای پسر

این یکی چون قدر شه نشناخته

نرد عشقی با خیالش باخته

طاعت خود را همی بیند صواب

خواندش طاعات و زان جوید ثواب

آن یکی از شه چه آگه تر بود

این عملها نزد او ابتر بود

آن یکی بیند عمل نسبت به خویش

این یکی شه را و اعمال پریش

مرد عامی کرد یک رکعت نماز

چشم او بر راه گردونست باز

تا مگر جبریل می آید کنون

وحی و الهام آیدش بیچند و چون

گر گدایی را ببخشد درهمی

پرکند از صیت احسان عالمی

خواصگان در خون خود غلتند باز

از حیا و شرم در عجز و نیاز

جان دهند و آستین بر چشم تر

کاین نباشد لایق آن خاک در

آری آری نیم جانی سست و مست

ای خدا کی لایق درگاه توست

با منی از چرک و خون آکنده ای

کهنه انبانی چرا پس ژنده ای

من که باشم جان کنم در کار تو

جان چه باشد تا کنم ایثار تو

چون ندارم لیک غیر از نیم جان

وین بدن را هم دو مشت استخوان

هردو را سازم فدای راه آن

گو به راه تو فدا کرده است جان

جان فدای آنکه جان بهر تو داد

هم به خون خود براهت اوفتاد

جان فدای آنکه بیند روی تو

یا رهی دارد شبی در کوی تو

جان من بادا فدای آن زبان

کو به نام تو بگردد در دهان

جان به قربان زبانی کو شبی

با نشاط دل بگوید یا ربی

جان فدای آن دو دست ارجمند

کان به دربارت سحر گردد بلند

جان فدای خاک آن پایی که شاد

نیم شب در حضرت تو ایستاد

گر نه جانم بهر اینها هم سزاست

جان فدای هرچه در ملک شماست

هرچه باشد در جهان چون شد از آن

جان فدای هرچه باشد در جهان

هرچه هست اندر جهان چون از تو هست

هرچه دارم من فدای هرچه هست

خودفروشیها بس است ای بوالفضول

تو چه داری و که باشی ما تقول

این سخن بگذار و سر کن داستان

از تمام داستان راستان

باقی حال ملایک با خلیل

باز گو ای اهل محفل را دلیل