بدان که آوازه شهرت و علاج آن چون معالجه سایر امراض نفسانیه مرکب است از علمی و عملی اما معالجه علمی آن است که اولا بدان که استحقاق بزرگی و حکومت و فرمانفرمایی و سلطنت و اجلال و سروری و علو و برتری، مختص ذات پاک مالک الملوک است که نقص و زوال را در ساحت جلال و کبریائیش راه نه، و هیچ پادشاه ذوی الاقتدار را از اقتفاء فرمانش مجال تمرد نیست.
خیال نظر خالی از راه او
ز گردندگی دور خرگاه او
نبارد هوا تا نگوید ببار
زمین ناورد تا نگوید بیار
که را زهره آنکه از بیم او
گشاید زبان جز به تسلیم او
واحدی از بندگان را در این صفت حقی و نصیبی نه، و بنده را جز ذلت و فروتنی، سزاوار و لایق نیست آری: کسی را که ابتدای او نطفه قذره و آخر او جیفه گندیده است، با جاه و ریاست چکار، و او را با سروری و برتری چه رجوع؟
پادشاهی نیستت بر ریش خود
پادشاهی چون کنی بر نیک و بد
بی مراد تو شود ریشت سفید
شرم دار از ریش خود ای کج امید
پس تفکر کن که نهایت فایده جاه و ریاست، و ثمره اقتدا و شهرت در صورتی که از همه آفات خالی باشد تا هنگام مردن است و به واسطه مرگ، همه ریاستها زایل، و همه منصب ها منقطع می گردد و خود ظاهر است که جاه و ریاستی که در اندک زمانی به باد فنا رود عاقل به آن خرسند نمی گردد.
ملک را تو ملک غرب و شرق گیر
چون نمی ماند تو آن را برق گیر
مملکت کان می نماند جاودان
ای دلت خفته تو آن را خواب دان
پس اگر فی المثل، اسکندر زمان و پادشاه ملک جهان باشی از کران تا کران حکمت جاری، و به ایران و تران، امرت نافذ و ساری باشد، کلاه سروریت بر سپهر ساید و قبه خرگاهت با مهر و ماه برابری نماید کوکبه عزتت دیده کواکب افلاک را خیره سازد و طنین طنطنه حشمتت در نه گنبد سپهر دوار پیچد چون آفتاب حیاتت به مغرب ممات رسد و خار نیستی به دامن هستیت درآویزد و برگ بقا از نخل عمرت به تندباد فنا فرو ریزد منادی پروردگار ندای «الرحیل» دردهد مسافر روح عزیزت بار سفر آخرت ببندد و ناله حسرت از دل پر دردت برآید و عرق سرد از جبینت فرو ریزد و دل پرحسرتت همه علایق را ترک گوید خواهی نخواهی رشته الفت میان تو و فرزندانت گسیخته گردد و تخت دولت به تخته تابوت مبدل شود بستر خاکت عوض جامه خواب مخمل گردد و از ایوان زر اندودت به تنگنای لحد درآورند و نیم خشتی به جای بالش زرتار در زیر سرت نهند آن همه جبروت و عظمت و جاه و حشمت چه فایده به حالت خواهد رسانید؟
مشهور است که اسکندر ذوالقرنین در هنگام رحیل، وصیت کرد تا دو دست او را از تابوت بیرون گذارند تا عالمیان بالعیان ببینند که با آن همه ملک و مال با دست تهی از کوچگاه دنیا به منزلگاه آخرت رفت.
منه دل بر جهان کاین یار ناکس
وفاداری نخواهد کرد با کس
چه بخشد مر تو را این سفله ایام
که از تو باز بستانند سرانجام
ببین قارون چه دید از گنج دنیا
نیرزد گنج دنیا رنج دنیا
بسا پیکر که گفتی آهنین اند
به صد خواری کنون زیر زمین اند
گر اندام زمین را بازجوئی
همه اندام خوبان است گوئی
که می داند که این دیر کهن سال
چو مدت دارد و چون بودش احوال
اگر با این کهن گرگ خشن پوست
به صد سوگند چون یوسف شوی دوست
لباست را چنان بر گاو بندد
که گرید چشمی و چشمیت خندد
روزی هارون الرشید بهلول عاقل دیوانه نما را در رهگذری دید که بر اسب نی سوار شده و با کودکان بازی می کرد هارون پیش رفته سلام کرد و التماس پندی نمود بهلول گفت: «ایها الامیر هذه قصورهم و هذه قبورهم» یعنی ملاحظه قصرها و عمارتهای پادشاهان گذشته و دیدن قبرهای ایشان تو را پندی است کافی، در آنها نظر کن و عبرت گیر که ایشان هم از ابنای جنس تو بوده اند وعمری در این قصرها بساط عیش و عشرت گسترده اکنون در این گورهای پرمار و مور خفته و خاک حسرت و ندامت برسر کرده اند، فرداست که بر تو نیز این ماجرا خواهد رفت.
اینکه در شهنامه ها آورده اند
رستم و روئینه تن اسفندیار
تا بدانند این خداوندان ملک
کز پس خلق است دنیا یادگار
این همه رفتند ما ای شوخ چشم
هیچ نگرفتیم ازایشان اعتبار
دیر و زود این شخص و شکل نازنین
خاک خواهد بودن و خاکش غبار
گل بخواهد چید بی شک باغبان
ور نچیند خود فرو ریزد ز باد
ای که دستت می رسد کاری بکن
پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار
پس ای جان برادر، ساعتی در پیش آمد احوال خود تأمی کن و زمانی بر احوال گذشتگان نظری افکن، از عینک دورنمای هر استخوان پژمرده، پیش آمد احوال خود توانی دید و انگشت بر لب هر کله پوسیده زنی سرنوشت خود را خواهی شنید فرض کن که همه عالم سر بر خط فرمان تو نهاده و دست اطاعت و فرمانبری به تو داده، تأمل کن که بعد از چند سال، دیگر نه از تو اثری خواهد بود و نه از ایشان خبری، و حال تو چون حال کسانی خواهد بود که پنجاه سال پیش از این بودند امرا و وزرا بر در ایشان صفت اطاعت زده، و رعایا و زیردستان سر بر خط فرمان ایشان نهاده بودند، و حال، اصلا از ایشان نشانی نیست و تو از ایشان جز حکایت نمی شنوی پس چنان تصور کن که پنجاه سال دیگر از زمان تو گذشت، حال تو نیز چون حال ایشان خواهد بود، و آیندگان حکایات تو را خواهند گفت و شنود تا چشم بر هم زنی این پنجاه سال رفته و ایام تو سرآمده و نام و نشانت از صفحه روزگار برافتاده.
دریغا که بی ما بسی روزگار
بروید گل و بشکفد نوبهار
بسی تیر و دی ماه و اردیبهشت
بیاید که ما خاک باشیم و خشت
تفرج کنان بر هوا و هوس
گذشتیم بر خاک بسیار کس
کسانیکه از ما به غیب اندرند
بیایند و بر خاک ما بگذرند
چرا دل بر این کاروانگه نهیم
که یاران برفتند و ما بر رهیم
پس از ما همی گل دهد بوستان
نشینند با همدگر دوستان
بساطی چه باید برآراستن
کزو ناگزیر است برخاستن
و چون از تفکر احوال آینده صاحبان جاه و منصب پرداختی لحظه ای تأمل کن در گرفتاری آنها در عین عزت، و به غم و غصه ایشان در حال ریاست نظر نمای و ببین که: ارباب جاه و اقتدار در اغلب اوقات خالی از همی و غمی نیستند، دایم هدف تیر آزار معاندان، و از ذلت و عزل خود هراسان بلکه پر ظاهر است که عیش و فراغت و خوشدلی و استراحت، با مشغله و دردسر ریاست جمع نمی شود صاحب منصب بیچاره هر لحظه دامن خاطرش در چنگ فکر باطلی، و هر ساعتی گربیان حواسش گرفتار پنجه امر مشکلی هر دمی با دشمنی در «جوال»، و هر نفسی از زخم ناکسی سینه او از غصه مالامال گاهی در فکر مواجب نوکر و غلام، و زمانی در پختن سوداهای خام روزگارش به تملق و خوش آمد گویی بی سر پایان به سر می رسد و عمرش به نفاق با این و آن به انجام می آید نه او را در شب خواب، و نه در روز، عیش و استراحت.
اگر دو گاو به دست آوری و مزرعه ای یکی امیر و یکی را وزیر نام کنی بدان قدر چو کفاف معاش تو نشود روی و نان جوی از یهود وام کنی، هزار بار از آن بهتر پی خدمت کمر ببندی و بر ناکسی سلام کنی و خود این معنی ظاهر و روشن است که کسی را که روزگار به این نحو باید گذشت چه گل شادمانی از شاخسار زندگانی تواند چید؟ و چه میوه عیش و طرب از درخت جاه و منصب تواند چشید؟ آری: چنان که من می دانم او هر نفس عشرتش با چندین غبار کدورت برانگیخته، و هر قهقهه خنده اش با های های گریه آمیخته ای جان من خود بگوی که با این همه پاس منصب داشتن، خواب راحت چون میسر شود؟ و انصاف بده با این همه بر سر جاه و دولت لرزیدن، قرار و آرام چگونه دست دهد؟ خود مکرر از کسانی که در نهایت مرتبه بزرگی و جاه بوده اند و بر دیگران به آن رشک می برده اند که به یک لقمه نان جوی و جامه کهنه یا نوی و کلبه فقیرانه و عیش درویشانه حسرت می برده اند و از تمنای او آه سرد از دل پر درد می کشیده اند دیده و شنیده ام آری:
دو قرص نان، اگر از گندم است یا از جو
دوتای جامه، گراز کهنه است یا از نو
چهار گوشه دیوار خود به خاطر جمع
که کس نگوید از اینجای خیز و آنجا رو
هزار بار نکوتر به نزد دانایان
ز فر مملکت کیقباد و کیخسرو
القصه، تا مهم منصب برقرار است، به این همه محنت و بلا گرفتار است، و چون اوضاع روزگارش منقلب گردید و دست حادثات زمانه از سریر دولتش فروکشید چه ناخوشیها که از ابنای زمان نمی بیند و چه گلهای مکافات که از خارستان اعمال خود نمی چیند، به جهت دو دینار حرامی که در ایام منصب گرفته با فرومایه دست و گریبان می شود و زمانی به پاداش رنجانیدن بیچاره ای دل سیاهش به خار دشنام اراذل و اوباش، مجروح می گردد و نقد و جنس به سالهای اندوخته اش در دو سه روز به تاراج حادثات می رود و خانه و املاک از مال حرام پرداخته اش در اندک وقتی به دیگران منتقل می شود.
آنچه دیدی برقرار خود نماند
و آنچه بینی هم نماند برقرار
مجملا طالب جاه و جلال و شیفته مناصب سریع الزوال را در هیچ حالی از احوال، آسایشی نیست، زیرا تا به مطلب نرسیده و هنوز پای به مسند منصب ننهاده چه جانها که در طلبش می کند و چه رنجها که در جستجویش می برد و چون مقصود به حصول پیوست و در پیشگاه جاه و منصب نشست، روز و شب به دردسرهای جانکاه درکار، و صبح و شام در چهار موجه شغلهای بی حاصل، مضطرب و بی قرار دل ویرانش هر لحظه در کشاکش آزاری، و خاطر پریشانش هر دم در زیر باری هر صدای حلقه که به گوشش می رسد هوش از سرش می رباید و از شنیدن آواز پای هر چوبدار بی اعتباری دل در برش می تپد و چون قلم معزولی بر رقم منصبش کشیده شد و هایو هوی جلال و عزتش فرو نشست، به مرگ خود راضی، و ملازم خانه ملا و قاضی می گردد تا زنده است به این جان کندن، و چون دست و پایش به رسن اجل بسته شد اول حساب و ابتدای سوال و جواب است نمی دانم این بیچاره، از غم و محنت، کی آسوده خواهد گردید و سرشوریده اش چه وقت به بالین استراحت خواهد رسید؟ زنده است ولی ز زندگانیش مپرس و این همه مفاسد از محبت جاه و منصب حاصل است آری:
جان که از دنباله زاغان رود
زاغ، او را سوی گورستان برد
هین مدو اندر پی نفس چو زاغ
گو به گورستان برد نه سوی باغ
گر روی رو در پی عنقای دل
سوی قاف و مسجد اقصای دل
و بعد از این همه، تأمل کن در آنچه به سبب جاه و منصب چند روزه دنیای فانی از آن محروم می مانی از سعادت ابدی و پادشاهی سرمدی و نعمتهایی که هیچ گوشی نشنیده و هیچ چشمی ندیده و به هیچ خاطری خطور نکرده.
سلیمان ابن داود علیه السلام که پیغمبر جلیل الشأن و از معصیت و گناه معصوم بود و ذره ای از فرمان الهی تجاوز نکرد و طرفه العینی غبار معصیت به خاطر مبارکش ننشست و با وجود سلطنت کذایی، از رنج دست خویش معاش خود را گذرانید و کام خود را به لذات دنیا نیالود، با وجود این، در اخبار رسیده است که پانصد سال آن عالم که هر روزی از آن مقابل هزار سال این دنیا است بعد از سایر پیغمبران قدم در بهشت خواهد گذاشت پس چگونه خواهد بود حال کسانی که مایه جاه و منصبشان عصیان پروردگار، و ثمره ریاستشان آزردن دلهای بندگان آفریدگار است؟ پس، زهی احمق و نادان کسی که به جهت ریاست وهمیه دو سه روزه دنیای ناپایدار و دولت این خسیسه سرای ناهنجار و سست، از سلطنت عظمی و دولت کبری دست برداشته، نفس قدسیه خود را که زاده عالم قدس و پرورده دایه انس عزیز مصر و یوسف کنعان و سعادت است در چاه ظلمانی هوا و هوس، خاک نشین سازد و او را در زندان الم به صد هزار غصه و غم مبتلا سازد آری: از حقیقت خود غافلی و به مرتبه خود جاهل.
مانده تو محبوس در این قعر چاه
و اندرون تو سلیمان با سپاه
گر نیایی از پی شکر و گله
در زمین و چرخ افتد زلزله
هر دمت صد نامه صد پیک از خدا
یا رب از تو شصت لبیک از خدا
زنهار، زنهار، چنین عزیزی را به بازیچه ذلیل مکن و چنین یوسفی را به هرزه در زندان میفکن.
تیر را مشکن که این تیر شهی است
نیست پرتاب او ز شستت آگهی است
بوسه ده بر تیر و پیش شاه بر
تیر خون آلود از خون تو تر
دریغ، اگر دیده هوشت بینا بودی، غفلت از پیشت برداشته شدی، به حقیقت خود آگاه گشتی و مرغ روح خود را شناختی در گرفتاری او چه ناله های زار که از افکار برآوردی و در ماتم او چه اشکهای حسرت از دیده بازدیدی آستین بر کون و مکان افشاندی، و گریبان خود چاک زدی و با من دست به دست دادی، و در کنج حسرت با هم می نشستیم و به این ترانه دردناک، آواز به آواز هم می دادیم:
کای دریغا مرغ خوش آواز من
ای دریغا همدم و هم راز من
ای دریغا مرغ خوش الحان من
راح روح و روضه رضوان من
ای دریغا مرغ گریزان یافتم
زود روی از روی او برتافتم
ای دریغا نور ظلمت سوز من
ای دریغا صبح روزافزون من
ای دریغا مرغ خوش پرواز من
زانتها پریده تا آغاز من
طوطی من مرغ زیرک ساز من
ترجمان فکرت و اسرار من
طوطی ای کآید ز وحی آواز او
پیش از آغاز وجود آغاز او
ای دریغا ای دریغا ای دریغ
کاین چنین ماهی نهان شد زیر میغ
چه شبیه است احوال این گروه، به حال آن پادشاه زاده ای که پدر خواست او را داماد کند، عروسی زیبا چهره از دودمان اعاظم به حباله نکاحش درآورد چون تهیه اسباب عروس سرانجام شد خاص و عام را به دربار سلطنت «صلا» زدند و در احسان و انعام بر روی عالمیان گشودند و بزرگ و کوچک، صف در صف زدند وضیع و شریف در عیش و عشرت نشستند شهر و بازار را آئین بستند و در و دیوار را چراغان کردند و آن عروس خورشید سیما را به صد آراستگی به حجله خاص آوردند و کس به طلب داماد فرستادند از قضا داماد آن شب شراب بسیاری خورده چراغ عقل و هوشش مرده بود در عالم مستی تنها از آن جمع بیرون رفته گذارش به گورستان مجوس افتاد، قانون مجوسان آن بود که مردگان خود را در دخمه نهادندی و چراغی در پیش او گذاردندی شاهزاده با لباس سلطنت به در دخمه رسیده، روشنی چراغی دید در عالم مستی آن دخمه را حجله عروس تصور کرده به اندرون رفت اتفاقا پیرزالی مجوسی در آن نزدیکی بود و هنوز جسدش از هم نپاشیده بود و آن پیر زال را در آن دخمه نهاده بودند شاهزاده آن را عروس گمان کرده، بلا تأمل او را در آغوش کشید و به رغبت تمام لب بر لبش نهاد و در آن وقت بدن او از هم متلاشی شده چرک و خونی که در اندرون او مانده بود ظاهر شد شاهزاده آن را عنبر و گلاب تصور کرده سر و صورت خود را به آن می آلود و زمانی گونه خود را بر روی آن پیرزال می نهاد و تمام آن شب را به عیش چنین بسر برد أمرا و بزرگان و «حاجبان»، در طلبش به هر سو می شتافتند چون صبح روشن شد و از نسیم صبا از مستی به هوش آمد خود را در چنان مقامی با گنده پیری هم آغوش یافت و لباسهای فاخره خود را به چرک و خون آلوده دید از غایت نفرت نزدیک به هلاکت رسیده و از شدت خجلت راضی بود که به زمین فرو رود در این اندیشه بود که مبادا کسی بر حال او مطلع شود که ناگاه پدر او با أمراء و وزرا در رسیدند و او را در آن حال قبیح دیدند.
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: متن فوق به بررسی شهرت، ریاست و جاه میپردازد و نکاتی را درباره زوال این مزایا در زندگی انسانها مطرح میکند. نویسنده تأکید دارد که مقام و قدرت مختص خداوند است و هیچ پادشاهی نمیتواند از فرمان او سرپیچی کند. او به دلیل زودگذر بودن ریاست و مقامهای دنیوی هشدار میدهد و به عبرتگیری از تاریخ اشاره میکند، به ویژه با ذکر مثالهایی از شخصیتهای مشهور مانند اسکندر و هارون الرشید.
نویسنده به نکاتی در مورد فناپذیری زندگی، عواقب جاهطلبی و مشکلات ناشی از مقام و قدرت اشاره میکند و تأکید میکند که حتی بزرگترین پادشاهان نیز در نهایت به خاک میروند. او به خواننده توصیه میکند که از شهرت و جاه دوری کند و به جای آن به ارزشهای حقیقی و اخلاص بپردازد. در نهایت، نویسنده زندگی شاد و آسوده در سادهزیستی را بر زندگی پریشانی که با جاه و مقام همراه است، ترجیح میدهد و از به دام انداختن خود در دنیاهای فانی و بیارزش برحذر میدارد.
هوش مصنوعی: بدان که شهرت و روشهای درمان آن مشابه درمان سایر بیماریهای روانی است و شامل دانستنیها و عمل است. اما بخش علمی درمان به این صورت است که ابتدا باید فهمید که شایستگی عظمت، حکومت، و سلطنت خاص خداوند است که هیچ نقص یا زوالی نمیتواند به جلال و بزرگی او آسیب برساند. هیچ پادشاه قدرتمندی نمیتواند از پیروی از فرمان او سرپیچی کند.
هوش مصنوعی: تصویری که از او در ذهن داریم، بدون درک واقعی از وجود او، مانند دوری از جایی است که او در آن قرار دارد.
هوش مصنوعی: باران نبارد تا زمین نتواند بگوید ببار، و زمین هم نخواهد بارید تا هوا نگفته باشد بیاور.
هوش مصنوعی: کسی نمیتواند زبان به اعتراض باز کند و حرفی بر زبان بیاورد، مگر اینکه به تسلیم و فرمانبرداری از او رضایت داشته باشد.
هوش مصنوعی: هیچ انسانی در این دنیا به عظمت و مقام واقعی دست نیافته است و انسان تنها شایسته ذلت و تواضع است. چگونه میتوان کسی را که از نطفهای ناپاک شروع شده و در پایان به گندیدگی میرسد، در جایگاه مقام و ریاست قرار داد؟ اینگونه افراد چه ربطی به سروری و برتری دارند؟
هوش مصنوعی: قدرت و سلطنت تو به اندازهای نیست که بر دیگران تاثیر گذاری داشته باشی، مگر اینکه بر اعمال خوب و بد خود تسلط پیدا کنی.
هوش مصنوعی: اگر به آرزوی تو نرسم و موهای ریشم سفیدی بگیرد، شرم داشته باش از ریش خود ای کسی که امیدت نامشخص و کج است.
هوش مصنوعی: بنابراین به این نکته فکر کن که در نهایت، بهرهمندی از مقام و اعتبار، و نتیجه پیروی از شهرت، تنها تا زمان زندگی انسان ارزش دارد و با مرگ، همه مقامها و اعتبارها از بین میروند. به وضوح مشخص است که کسی که با عقل خود میاندیشد، از مقام و اعتباری که به سرعت از بین میرود خوشنود نخواهد بود.
هوش مصنوعی: دادن این توصیه به توست که به دنبال سلطنت و قدرت در غرب و شرق باشی، زیرا آنچه که میدانی و میبینی مانند برقی زودگذر نخواهد ماند و نمیتواند دائمی باشد.
هوش مصنوعی: کشوری که وجودش بر اساس می و عشق نیست، هیچگاه پایدار نخواهد ماند؛ ای دل، بیدار شو و بدان که این وضعیت یک خواب است.
هوش مصنوعی: اگر فرض کنیم که تو مانند اسکندر، قدرت و سلطنتی وسیع داری و حکمت در همه جا جاری است، و فرمانروایی تو همه جا نفوذ دارد، تاج و تخت تو برتر از آسمان است و مجللت آنقدر عظیم است که ستارههای آسمان را مسحور میکند. اما روزی خواهد آمد که عمر تو به سر میآید و زمان مرگ به سراغت میآید. در آن لحظه، احساس عدم و زوال، تو را در بر میگیرد و نشانهها و آثار زندگی در تو محو میشود. ندای خدایت تو را به سفر آخرت میخواند و روح عزیزت بار سفر میبندد. در آن لحظه، درد و حسرت در دل تو موج میزند و حتی رابطه تو با فرزندانت قطع میشود. تختی که روزی در آن نشستهای، تبدیل به تابوتت میشود و در زیر خاک، بستر خواب تو عوض میشود. تمامی قدرت و عظمت تو چه سودی به حالت خواهد داشت؟
هوش مصنوعی: اسکندر ذوالقرنین به هنگام مرگ، وصیت کرد که دو دستش را از تابوت بیرون بگذارند تا همه مردم ببینند که او با وجود تمامی پادشاهی و ثروتش، بدون هیچ چیزی از دنیا به سرای آخرت رفت.
هوش مصنوعی: به دل بستن به دنیا بیهوده است، زیرا این دوست نامرادی که داری هرگز به کسی وفادار نخواهد ماند.
هوش مصنوعی: این روزهای پست و بیارزش چه چیزی میتوانند به تو بدهند، وقتی که در پایان همه چیز را از تو خواهند گرفت؟
هوش مصنوعی: ببین چه بر سر قارون آمد، او با تمام ثروتهای دنیا چیزی نداشت که ارزش واقعی داشته باشد، در حالی که سختیها و رنجهای دنیا ارزشمندتر از آن گنجها هستند.
هوش مصنوعی: بسیاری از افراد که به نظر میرسید محکم و استوارند اکنون به حالت ذلت و خفت در زیر زمین قرار دارند.
هوش مصنوعی: اگر به جستجوی زیباییهای زمین بروی، گویی همه زیباییها در اندام خوبان جمع شده است.
هوش مصنوعی: کسی که میداند این دیر قدیمی چه مدت زمانی دارد و وضعیتش چگونه است.
هوش مصنوعی: اگر تو هم به خاطر این کهنه گرگ خشن، با صد دست قسم بخوری که مثل یوسف باشی و دوست داشته شوی، باز هم تغییری در واقعیت نخواهد بود.
هوش مصنوعی: لباس را به گونهای بر گاو میبندد که اگر گاو ناله کند، چشمی به حالت گریه بیفتد و چشمی دیگر بخندد.
هوش مصنوعی: روزی هارون الرشید به بحلول، مرد عاقل و در عین حال دیوانه نما، برخورد کرد که بر روی اسبی با نی نشسته و با کودکان بازی میکرد. هارون به او نزدیک شد، سلام کرد و از او خواست که نصیحتی به او بگوید. بحلول به او گفت: «ای امیر، این قصرها و این قبرها را ببین.» یعنی مشاهده قصرها و بناهای پادشاهان گذشته و نگاه به قبرهای آنها، برایت درس عبرتی کافی است. به آنها نگاه کن و عبرت بگیر، زیرا آنها نیز روزگاری مانند تو بودند و زمانی در این قصرها به خوشگذرانی مشغول بودند، اما اکنون در این گورهای پر از مار و مور خوابیدهاند و خاک ندامت بر سرشان ریخته شده است. روزی خواهد آمد که داستان تو نیز به همین صورت رقم خواهد خورد.
هوش مصنوعی: در داستانهای کهن ایرانی، معروف است که رستم، پهلوان بزرگ، با اسفندیار، که دارای بدنی مقاوم و نیرومند است، در نبردی روبهرو میشود. این دو شخصیت، نمادهای قدرت و شجاعت در ادبیات فارسی هستند و هر کدام ویژگیهای خاصی دارند. داستانهای آنها به ماجرای نبردها و چالشهایی میپردازد که در زندگی پهلوانان رخ میدهد.
هوش مصنوعی: این دنیا نشانهای از وجود خداوندان ملک است که پس از خلق، یادگاری برای انسانها بهجا گذاشتهاند.
هوش مصنوعی: این همه افرادی که به دنبال ما رفتند و توجه زیادی به ما داشتند، ما هیچ ارزشی از اعتبار و توجه آنها قبول نکردیم.
هوش مصنوعی: این شخص و چهره زیبا دیر یا زود به خاک تبدیل خواهند شد و گرد و غبار خواهند شد.
هوش مصنوعی: اگر گل بخواهد چیده شود، حتماً باغبان این کار را انجام میدهد، و اگر خودش نچیده شود، به علت باد، خودش خواهد ریخت.
هوش مصنوعی: ای کسی که توانایی انجام کارهایی را داری، بهتر است قبل از اینکه زمان برایت تنگ شود و دیگر نتوانی کاری انجام دهی، اقدام کنی.
هوش مصنوعی: ای برادر عزیز، مدتی را صرف تفکر درباره وضعیت خود کن و به احوال گذشتگان نگاه کن. اگر به باقیماندههای هر انسان پژمرده توجه کنی، میتوانی از زندگی خود اطلاعاتی به دست آوری و از سرنوشت کسانی که از دنیا رفتهاند، بیاموزی. تصور کن که تمام جهان در حال اطاعت از تو هستند و به تو دستوری برای پیروی دادهاند. حالا به این فکر کن که چند سال دیگر، دیگر نه تو خواهی بود و نه آنها. شرایط تو مشابه کسانی خواهد بود که پنجاه سال پیش زندگی میکردند؛ آن زمان آنها نیز مقام و منصب داشتند و مردم به آنها احترام میگذاشتند. اما اکنون هیچ اثری از آنها باقی نمانده و فقط داستانهایشان نقل میشود. حالا فکر کن که پنجاه سال دیگر هم میگذرد و تو هم به سرنوشت آنها دچار خواهی شد، و نسل بعدی فقط حکایات تو را خواهند شنید. ناگهان پنجاه سال سپری میشود و نشانی از تو بر روی این دنیا باقی نخواهد ماند.
هوش مصنوعی: افسوس که بدون حضور ما، روزهای زیادی میگذرد و گلها میرویند و بهار دوباره میآید.
هوش مصنوعی: بسیار از روزها و ماهها خواهد گذشت، اما ما همچنان در حالتی ساده و بیارزش باقی خواهیم ماند.
هوش مصنوعی: ما با خیال و آرزوهایمان در میان زمینها عبور کردیم و از کنار بسیاری از افراد گذر کردیم.
هوش مصنوعی: افرادی که به خوبی ما را نمیشناسند، بیایند و بر سرزمین ما قدم بگذارند.
هوش مصنوعی: چرا دل خود را به این مکانی که دیگر دوستانمان رفتهاند بسپاریم و ما همچنان در راه بمانیم؟
هوش مصنوعی: پس از ما نیز گلها به باغ میرویند و دوستان در کنار هم به زندگی ادامه میدهند.
هوش مصنوعی: برای چه چیزی باید آماده شویم که به ناچار باید از آن برمیخیزیم؟
هوش مصنوعی: وقتی به وضعیت آینده کسانی که در قدرت و مقام هستند فکر میکنی، لحظهای درگیر تأمل درباره گرفتاریهای آنان در عین عزت شو. به مشکلات و نگرانیهای آنها در دوران ریاستشان توجه کن و ببین که اغلب اوقات، صاحبان قدرت از غم و غصه خالی نیستند؛ دائماً هدف تیرهای آزاردهنده کسانی هستند که با آنها مخالفند و از تنزل مقام و ذلت خود هراسانند. به نظر میرسد که لذت و آرامش و خوشی هرگز با مشکلات و دردسرهای ریاست سازگار نیست. فرد دارای مقام هر لحظه در فکر ناراحتیها و مشکلات خود است و در هر ساعت، حواسش درگیر امور سخت و دشوار است. همواره با دشمنان در کشمکش است و گاهی با مشکلات مالی مواجه میشود. او همواره مشغول به جلب رضایت دیگران و به مدح و تمجید بدون پایان خود است. در نتیجه، عمرش در نفاق و دوگانهگویی میگذرد و نه در شب میتواند خواب راحتی داشته باشد و نه در روز به آرامش برسد.
هوش مصنوعی: اگر دو گاو را به دست بیاوری و یک مزرعه را به نام امیر و دیگری را به نام وزیر بگذرانی، اگر آن قدر نباشد که بتوانی مخارج زندگیات را تامین کنی و ناچار شوی که از یهود وام بگیری، بهتر است که کمر به خدمت ببندی و به افراد بیپناه سلام کنی. این واقعیت روشن است که کسی که باید به این شیوه زندگی کند، چگونه میتواند از زندگی شادی بچیند؟ و چه لذتی از مقام و منصب خواهد برد؟ هر چه میدانم، زندگی او پر از مشکلات و ناخرسندی است و هر خندهاش با غم و اندوهی عمیق آمیخته شده است. با این همه، چگونه میتواند خواب راحتی داشته باشد؟ و انصاف بده، با این همه تلاش برای حفظ مقام و موقعیت، چگونه میتواند آرامش پیدا کند؟ بارها دیدهام و شنیدهام که کسانی که در اوج قدرت و عظمت بودهاند و به دیگران حسادت میکردهاند، حسرت یک لقمه نان جوی، لباس کهنه یا نو، و زندگی ساده را داشتهاند و با دل پر درد خود آه میکشیدهاند.
هوش مصنوعی: دو قرص نان، فرقی نمیکند که از گندم باشد یا جو؛ دو نوع لباس نیز فرقی نمیکند که کهنه است یا نو.
هوش مصنوعی: توجه داشته باش که در چهار گوشه دیوار خود، به خاطر جمع بودن، بهتر است که کسی از اینجا نرود و به آنجا نرود. به عبارت دیگر، باید در محیط خود، رفتار و حرکاتی داشته باشی که به خوشی و آرامش جمع کمک کند و کسی به خاطر نرساندن به دیگران، از مکان خود دور نشود.
هوش مصنوعی: بهتر است انسانی نیکو و بافرهنگ شناخته شود تا اینکه به بزرگی و عظمت پادشاهانی چون کیقباد و کیخسرو افتخار کند.
هوش مصنوعی: در نهایت، هرگاه که فردی در منصبی قرار دارد، با زحمات و مشکلات زیادی دست و پنجه نرم میکند. اما وقتی اوضاع به هم میریزد و قدرتش از بین میرود، با مشکلات زیادی رو بهرو میشود و عواقب کارهای گذشتهاش را میچشد. تنها به خاطر دو دینار حرامی که در دوران قدرتش به دست آورده، با افراد پست و بیارزش سر و کار پیدا میکند و به خاطر آزار دادن دیگران، روحش آسیب میبیند. داراییهایش در مدت کوتاهی به خاطر حوادث از بین میرود و اموالش به دیگران منتقل میشود.
هوش مصنوعی: هر چیزی که در حال حاضر مشاهده میکنی، دوام نخواهد داشت و آنچه در آینده خواهی دید نیز پایدار نیست.
هوش مصنوعی: افراد طمعکار و شیفته مقام و جاه، هیچگاه آرامش ندارند. آنها تا زمانی که به هدف خود نرسیدهاند و هنوز بر منصب نشستهاند، جانهای زیادی را برای رسیدن به آن هدف قربانی میکنند و در جستجوی آن با سختی و رنج فراوان دست و پنجه نرم میکنند. اما زمانی که به مطلوب خود دست پیدا کردند و بر کرسی جاه نشستهاند، روزها و شبها را در دردسرهای فراوان کار میگذرانند و در تلاشهای بیثمر خود دائماً ناآرام و نگران هستند. در این میان، هر صدایی به گوششان میرسد، آنها را میترساند و از روی هر نشانهای از بیاعتباری میلرزند. زمانی که دیگر به آن جایگاهها دسترسی ندارند، به زندگی سادهای از جمله نشستن در خانه و دست از دنیا کشیدن روی میآورند و تا آنجا که زندهاند به این دغدغهها ادامه میدهند. وقتی که سرانجام به مرگ نزدیک میشوند، زمان حسابرسی و سوال و جواب فرامیرسد و نمیدانم کی این افراد از غم و مشکلات خود رهایی خواهند یافت و چه زمانی به آرامشی دست خواهند یافت. آنان زندهاند، اما زندگیشان به معنا واقعی زنده بودن نیست و تمام این مشکلات نتیجهی عشق و دلبستگی به مقام و جاه است.
هوش مصنوعی: وقتی که جان انسان از پی زاغها برود، او را به سوی قبرستان میبرد.
هوش مصنوعی: خود را به دنبال هوسها و تمایلات نفسانی نبر؛ زیرا مانند زاغ که به قبرستان میرود، به جای اینکه به زیباییها و سرسبزیها توجه کند، به جاهایی تیره و تار میافتد.
هوش مصنوعی: اگر با چهرهات به دنبال حقیقت در دل هستی، باید به قاف و مسجد اقصی دل راه پیدا کنی.
هوش مصنوعی: بعد از همه اینها، فکر کن به آنچه که به خاطر مقام و جایگاه زودگذر دنیایی، از دست میدهی؛ لذتی جاویدان و سلطنتی ابدی و نعمتهایی که هیچگاه شنیده نشده، دیده نشده و به ذهن هیچکس خطور نکرده است.
هوش مصنوعی: سلیمان، پسر داود، پیامبری بزرگ و معصوم از هر گناه بود و هرگز از دستورات خداوند تخطی نکرد. او حتی با وجود سلطنتش، از زحمت دست خودش برای تأمین معیشت خود استفاده کرد و هیچگاه به لذتهای دنیوی وابسته نشد. به گفته برخی روایات، او پس از پیامبران دیگر به مدت پانصد سال در بهشت خواهد بود؛ در حالی که هر روز آنجا معادل هزار سال در این دنیا میباشد. حال باید به وضعیت کسانی فکر کرد که مقام و منصبشان تنها از طریق نافرمانی از خدا به دست آمده و با ریاست خود دلهای بندگان خدا را میآزارد. واقعاً احمق و نادان کسی است که به خاطر دستاوردهای محدود و ناپایدار دنیوی، از سلطنت بزرگ و نعمتهای عظیم الهی چشمپوشی کند و روح پاک خود را در چاه تاریکی هوا و هوس گرفتار سازد و آن را در اندوه و غم رها کند. این نشاندهنده غفلت او از حقیقت وجود خود و نادانیاش نسبت به مقامش است.
هوش مصنوعی: تو در این قعر چاه گرفتار شدهای و در درونت، قدرت و عظمت سلیمان با لشکریانش وجود دارد.
هوش مصنوعی: اگر به دنبال عشق و دوستی نیایی، زمین و آسمان به هم میریزد و دچار بینظمی میشود.
هوش مصنوعی: هر بار که نفس میکشم، انگار صد نامه و پیام از جانب خدا دریافت میکنم. ای پروردگار، زیبایی این ارتباط به اندازهای است که از تو پاسخهای زیادی میگیرم.
هوش مصنوعی: احتیاط کن، احتیاط کن، چنین عزیز و گرانبهایی را به دست بازیگری بیارزش نده و چنین فردی با ویژگیهای برجسته را در بند و زنجیر قرار نده.
هوش مصنوعی: تیر را نشکن زیرا این تیر از طرف یک پادشاه است و نشانه آن را فقط تو میدانی.
هوش مصنوعی: بوسهای بر تیر بزن و در حضور شاه بر تیری که به خون تو آغشته است، این کار را انجام بده.
هوش مصنوعی: افسوس، اگر تو چشمی روشن و بیدار داشتی، غفلت از تفکراتت کنار میرفت و به حقیقت وجود خود پی میبردی. در این حال پرندهی روح خود را میشناختی و در عذاب او چه نالههای غمانگیزی از دل برمیآوردی. در سوگ او چه اشکهای حسرتی از چشمانت سرازیر میشد. دستها را به دنیای مادی اینجا و آنجا میزدی و لباس خود را میدریدی. سپس با هم دست در دست هم مینشستیم و در گوشهای با حسرت به این ترانهی دردناک آواز میخواندیم.
هوش مصنوعی: ای افسوس، پرندهی خوش صدای من، ای دریغا، همدم و رازدار من.
هوش مصنوعی: ای کاش، پرنده شیوا سخن من، روح و بهشت من از دست رفت.
هوش مصنوعی: ای کاش، مرغی را یافتم که به سرعت از من دور شد و من نیز به سرعت از او دور شدم.
هوش مصنوعی: ای افسوس بر نور درخشانی که ظلمت را میسوزاند، ای افسوس بر سپیدهدمی که هر روز در حال افزایش است.
هوش مصنوعی: آه، مرغ خوش پرواز من از آنجا پر کشیده و به آغاز زندگی من نزدیک شده است.
هوش مصنوعی: مرغ زیبای من، جانداری هوشیار است که افکار و رازهای درونم را به دیگران منتقل میکند.
هوش مصنوعی: طوطیای که صدایش از وحی الهی میآید، پیش از اینکه وجودش آغاز شود، آوازش شروع میشود.
هوش مصنوعی: ای حسرت، ای حسرت، ای حسرت! که چنین ماه زیبایی زیر ابر پنهان شده است.
هوش مصنوعی: احوال این گروه به حال یک شاهزاده میماند که پدرش تصمیم داشت او را به ازدواج درآورد. پدر برای پسرش عروسی زیبا از خانوادهای بزرگ انتخاب کرد و وقتی که همه چیز برای برگزاری مراسم عروسی آماده شد، دعوتنامههایی برای مردم شهر فرستاد و درباری را با انعام و احسان پر کرد. بزرگ و کوچک، در صفهایی طولانی، برای شرکت در جشن و شادی نشسته بودند و شهر و بازار به مناسبت این جشن تزئین شده بودند. عروس، به زیبایی خورشید، با تمام آراستگی به حجله خاص برده شد. اما داماد، در آن شب بسیار شراب خورده و در حالت مستی چراغ عقلش خاموش شده بود. او بهطور ناگهانی از جمع بیرون رفته و به گورستان مجوسان رسید. مجوسان مردگان خود را در دخمهای میگذارند و چراغی در پیش آنها روشن میکنند. این شاهزاده که در لباس سلطنتی بود، هنگامی که در مستی نور چراغ را دید، تصور کرد که به حجله عروس رفته و وارد شد. در آن نزدیکی، پیرمردی مجوسی وجود داشت که هنوز جسدش از هم نپاشیده بود و او را در دخمه گذاشته بودند. شاهزاده آن پیرمرد را بهعنوان عروس برداشت و بدون تأمل به او نزدیک شد و با او به نوازش پرداخت. او به اشتباه بدن پیرمرد را خوشبو تصور کرد و با آن مشغول خوشگذرانید. وقتی صبح شد و از خواب بیدار شد، خود را در آغوش گنده پیرمرد با لباسهایی آلوده به خون و چرک یافت. از شدت نفرت نزدیک بود جانش را از دست بدهد و از خجالت آرزو کرد که به زمین فرو برود. در همین فکر بود که ناگهان پدرش با بزرگان و وزرا رسید و او را در این حالت زشت مشاهده کرد.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.