گنجور

 
مولانا

عشق جانان مرا ز جان ببرید

جان به عشق اندرون ز خود برهید

زانک جان محدثست و عشق قدیم

هرگز این در وجود آن نرسید

عشق جانان چو سنگ مغناطیس

جان ما را به قرب خویش کشید

باز جان را ز خویشتن گم کرد

جان چو گم شد وجود خویش بدید

بعد از آن باز با خود آمد جان

دام عشق آمد و در او پیچید

شربتی دادش از حقیقت عشق

جمله اخلاص‌ها از او برمید

این نشان بدایت عشق است

هیچ کس در نهایتش نرسید

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
غزل شمارهٔ ۹۹۱ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
رودکی

گاو مسکین ز کید دمنه چه دید؟

وز بد زاغ بوم را چه رسید؟

کسایی

کوی و جوی از تو کوثر و فردوس

دل و جامه ز تو سیاه و سپید

رخ تو هست مایهٔ تو، اگر

مایهٔ گازران بود خورشید

ناصرخسرو

چون همی بوده‌ها بفرساید

بودنی از چه می‌پدید آید؟

زانکه او بوده نیست و سرمدی است

کانچه بوده شود نمی‌پاید

وانچه نابوده نافزوده بود

[...]

مسعود سعد سلمان

پرده گل همه صبا بدرید

کرد چهره به شرم شرم پدید

ابر پوشید روی ماه وز برق

رایت روی ماه بدرخشید

با صیادوار دست گشاد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه