گنجور

 
مولانا

ای از نظرت مست شده اسم و مسمّا

ای یوسف جان گشته ز لب‌های شکرخا

ما را چه از آن قصّه که گاو آمد و خر رفت؟

هین وقت لطیف است از آن عربده بازآ

ای شاه تو شاهی کن و آراسته‌کن بزم

ای جان ولیِ نعمت هر وامق و عذرا

هم دایه جان‌هایی و هم جوی می و شیر

هم جنّت فردوسی و هم سدره خضرا

جز این بنگوییم وگر نیز بگوییم

گویید خسیسان که محالست و علالا

خواهی که بگویم بده آن جام صبوحی

تا چرخ به رقص آید و صد زهره زهرا

هر جا ترشی باشد اندر غم دنیا

می‌غُرّد و می‌بُرّد از آن جای دل ما

برخیز بخیلانه درِ خانه فروبند

کان جا که توی خانه شود گلشن و صحرا

این مه ز کجا آمد وین روی چه روی است؟

این نور خداییست تبارک و تعالی

هم قادر و هم قاهر و هم اول و آخر

اول غم و سودا و به آخر ید بیضا

هر دل که نلرزیدت و هر چشم که نگریست

یا رب خبرش ده تو از این عیش و تماشا

تا شید برآرد وی و آید به سر کوی

فریاد برآرد که تمنیت تمنا

نگذاردش آن عشق که سر نیز بخارد

شاباش زهی سلسله و جذب و تقاضا

در شهر چو من گول مگر عشق ندیده‌ست

هر لحظه مرا گیرد این عشق ز بالا

هر داد و گرفتی که ز بالاست لطیفست

گر حاذق جدّ است وگر عشوه تیبا