مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۰۳

اگر مرا تو نخواهی دلم تو را نگذارد

تو هم به صلح گرایی اگر خدا بگمارد

هزار عاشق داری به جان و دل نگرانت

که تا سعادت و دولت که را به تخت برآرد

ز عشق عاشق مفلس عجب فتند لئیمان

که آنچ رشک شهان شد گدا امید چه دارد

عجب مدار ز مرده که از خدا طلبد جان

عجب مدار ز تشنه که دل به آب سپارد

عجب مدار ز کوری که نور دیده بجوید

و یا ز چشم اسیری که اشک غربت بارد

ز بس دعا که بکردم دعا شدست وجودم

که هر که بیند رویم دعا به خاطر آرد

سلام و خدمت کردم مرا بگفت که چونی

مهم مس چه برآید چو کیمیا نگذارد

چگونه باشد صورت به وفق فکر مصور

چگونه مِی‌ شود انگور گر کفش نفشارد