گنجور

 
مولانا

ساقی زان می که می‌چریدند

بفزای که یارکان رسیدند

مهمان بفزود می بیفزا

زان خنب که اولیا چشیدند

زان می که ز بوش جمله ابدال

در خلق پدید و ناپدیدند

ای ساقی خوب شکرلله

کان روی نکوت را بدیدند

ای آتش رخت سوز عشاق

در عشق تو رخت‌ها کشیدند

ای پرده فروکشیده بنگر

کز عشق چه پرده‌ها دریدند