لغتنامهابجدقرآن🔍گوگلوزنغیرفعال شود

گنجور

 
مولانا

چشم تو ناز می‌کند ناز جهان تو را رسد

حسن و نمک تو را بود ناز دگر که را رسد

چشم تو ناز می‌کند لعل تو داد می‌دهد

کشتن و حشر بندگان لاجرم از خدا رسد

چشم کشید خنجری لعل نمود شکری

بو که میان کش مکش هدیه به آشنا رسد

سلطنتست و سروری خوبی و بنده پروری

و آنچ بگفت ناید آن کز تو به جان عطا رسد

نطق عطاردانه‌ام مستی بی‌کرانه‌ام

گر نبود ز خوان تو راتبه از کجا رسد

چرخ سجود می‌کند خرقه کبود می‌کند

چرخ زنان چو صوفیان چونک ز تو صلا رسد

جز تو خلیفه خدا کیست بگو به دور ما

سجده کند ملک تو را چون ملک از سما رسد

دولت خاکیان نگر کز ملکند پاکتر

پرورش این چنین بود کز بر شاه ما رسد

سر مکش از چنین سری کاید تاج از آن سرش

کبر مکن بر آن کسی کز سوی کبریا رسد

نقد الست می‌رسد دست به دست می‌رسد

زود بکن بلی بلی ور نکنی بلا رسد

من که خریده ویم پرده دریده ویم

رگ به رگ مرا از او لطف جدا جدا رسد

گر به تمام مستمی راز غمش بگفتمی

گفت تمام چون شکر زان مه خوش لقا رسد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۵۴۸ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
حکیم نزاری

نوبت پاس وصل تو بو که شبی به ما رسد

سلطنتی چنان عجب گر به چنین گدا رسد

ما ننشسته یک نفس باهم و شهر پر سخن

قصه ماجرای من تا پس از این کجا رسد

کار به جان رسید و تو هیچ به ما نمی رسی

[...]

خیالی بخارایی

تا ز نسیم رحتمش رایحه‌ای به ما رسد

بر سر راه آرزو منتظریم تا رسد

گر کششی نباشد از جاذبهٔ عنایتش

در طلب وصال او کوشش ما کجا رسد

اهل سلوک سر به سر طالب گنج وحدت اند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه