گنجور

 
مولانا

نفسی بهوی الحبیب فارت

لما رات الکوس دارت

مدت یدها الی رحیق

و النفس بنوره استنارت

لما شربته نفس و ترا

خفت و تصاعدت و طارت

لاقت قمرا اذا تجلی

الشمس من الحیا توارت

جادت بالروح حین لاقت

لا التفتت و لا استشارت

 
 
 
غزل شمارهٔ ۵۱۸ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
نظامی

بادی بفرستش از دیارت

خاکیش بده به یادگارت

ظهیر فاریابی

ای سینه روزگار پر جوش

از آتش تیغ آبدارت

هرچ از لب آرزو برآید

ایام نهاده در کنارت

در مدت عمر نارسیده

[...]

نجم‌الدین رازی

عشق آمدو کرد عقل غارت

ای دل تو بجان بر این بشارت

ترک عجمی است عشق دانی

کز ترک عجیب نیست غارت

میخواست که در عبارت آرد

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از نجم‌الدین رازی
مولانا

ای کرده میان سینه غارت

ای جان و هزار جان شکارت

جز کشتن عاشقان چه شغلت

جز کشتن خلق چیست کارت

می‌کش که درست باد دستت

[...]

سلمان ساوجی

رضوان جنان سرای دارت

جبریل امین امیر بارت

کرده سر آسمان متوج

یمن قدم بزرگوارت

ای پنج ستون خانه شرع

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه