گنجور

 
مولانا

تو مردی و نظرت در جهان جان نگریست

چو باز زنده شدی زین سپس بدانی زیست

هر آن کسی که چو ادریس مرد و بازآمد

مدرس ملکوتست و بر غیوب حفیست

بیا بگو به کدامین ره از جهان رفتی

و زان طرف به کدامین ره آمدی که خفیست

رهی که جمله جان‌ها به هر شبی بپرند

که شهر شهر قفس‌ها به شب ز مرغ تهیست

چو مرغ پای ببسته‌ست دور می‌نپرد

به چرخ می‌نرسد وز دوار او عجمیست

علاقه را چو ببرد به مرگ و بازپرد

حقیقت و سر هر چیز را ببیند چیست

خموش باش که پرست عالم خمشی

مکوب طبل مقالت که گفت طبل تهیست

 
 
 
غزل شمارهٔ ۴۹۳ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
انوری

نیامدست مرا خویشتن دگر مردم

از آن زمان که بدانسته‌ام که مردم چیست

گرم نشان دهی از روی مردمی چه شود

چو بخت نیک نشانت دهم که مردم کیست

سعدی

در سرای به هم کرده از پس پرده

مباش غره که هیچ آفریده واقف نیست

از آن بترس که مکنون غیب می‌داند

گرش بلند بخوانی وگر نهفته یکیست

ابن یمین

به سال هفتصد و سی و هشت از هجرت

به روز جمعه گه چاشت از صفر شده بیست

گذشت سرور آفاق عز دولت و دین

محمد آنکه فلک در عزاش خون بگریست

سلمان ساوجی

ایا سحاب نوالی که ابر دریا دل

به های های ز دست تو بارها بگریست

به هر کجا که کنی روی فتح پیشرو است

که پشت فتح به روی مبارک تو قویست

خدا یگانا من بنده قدیم توام

[...]

قاسم انوار

براه پیر مغان رو، که راه سرمستیست

خلاف پیر مغان ره مرو، که سرپستیست

مگو حکایت حس را و بگذر از محسوس

کسیکه سخره حس مانده است معتزلیست

دلا، تو جام مئی، لیک جام بحر آشام

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه