گنجور

 
مولانا

اگر تو مست وصالی‌، رخ تو ترش چراست‌؟

برون شیشه ز حال درون شیشه گوا‌ست

پدید باشد مستی میان صد هشیار

ز بوی رنگ و ز چشم و فتادن از چپ و راست

علی‌الخصوص شرابی که اولیا نوشند

که جوش و نوش و قوامش ز خم لطف خدا‌ست

خم شراب میان هزار خم دگر

به کف و تف و به جوش و به غلغله پیدا‌ست

چو جوش دیدی می‌دان که آتش‌ست ز جان

خروش دیدی می‌دانک شعلهٔ سودا‌ست

بدانک سرکه فروشی شراب کی دهدت

که جرعه‌اش را صد من شکر به نقد بها‌ست

بهای باده من المؤمنین انفسهم

هوای نفس بمان گر هوات بیع و شراست

هوای نفس رها کردی و عوض نرسید

مگو چنین که بر آن مکرم این دروغ خطا‌ست

کسی که شب به خرابات قاب قوسین‌ست

درون دیده پرنور او خمار لقا‌ست

طهارتی‌ست ز غم باده شراب طهور

در آن دماغ که باده‌ است باد غم ز کجاست‌؟

ابیت عند ربی نام آن خرابات است

نشان یطعم و یسقن هم از پیمبر ماست