گنجور

 
مولانا

قرار زندگانی آن نگارست

کز او آن بی‌قراری برقرارست

مرا سودای تو دامن گرفته‌ست

که این سودا نه آن سودای پارست

منم سوزان در آتش‌های نو نو

مرا با یارکان اکنون چه کارست

همی‌نالد درون از بی‌قراری

بدان ماند که آن جان نگارست

چو از یاری تو را جان خسته گردد

نمی‌داند که اندر جانش خارست

تو در جویی و خارت می‌خراشد

نمی‌دانی که خاری در سرا رست

گریزان شو از آن خار و به گل رو

که شمس الدین تبریزی بهارست

 
 
 
غزل شمارهٔ ۳۴۷ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
عنصری

سده جشن ملوک نامدارست

ز افریدون و از جم یادگارست

زمین گویی تو امشب کوه طورست

کزو نور تجلّی آشکارست

گر این روزست شب خواندش نباید

[...]

انوری

ز عشق تو نهانم آشکارست

ز وصل تو نصیبم انتظارست

ز باغ وصل تو گل کی توان چید

که آنجا گفتگوی از بهر خارست

ولی در پای تو گشتم بدان بوی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه