گنجور

 
مولانا

عشق در کفر کرد اظهاری

بست ایمان ز ترس زناری

بانگ زنهار از جهان برخاست

هیچ کس را نداد زنهاری

هیچ کنجی نبود بی‌خصمی

هیچ گنجی نبود بی‌ ماری

نی که یوسف خزید در چاهی

نه محمد گریخت در غاری

پای ذاالنون کشید در زنجیر

سر منصور رفت بر داری

جز به کنج عدم نیاسایی

در عدم درگریز یک باری

جهت خرقه‌ای چنین زخمی

این چنین درد سر ز دستاری

کفن از خلعت و قبا خوشتر

گور از این شهر به به بسیاری

کی بود کز وجود باز رهم

در عدم در پرم چو طیاری

کی بود کز قفس برون پرد

مرغ جانم به سوی گلزاری

بچشد او غریب چاشت خوری

بگشاید عجیب منقاری

چون دل و چشم معده نور خورد

ز آن که اصل غذا بد انواری

بل هم احیاء عند ربهم

بخورد یرزقون در اسراری

آهوی مشک ناف من برهد

ناگه از دام چرخ مکاری

جان بر جان‌های پاک رود

در جهانی که نیست پیکاری

مشت گندم که اندر این دامست

هست آن را مدد ز انباری

باغ دنیا که تازه می‌گردد

آخر آبش بود ز جوباری

خاکیان را کی هوش می‌بخشد

پادشاهی قدیم و جباری

گر نکردی نثار دانش و هوش

کی بدی در زمانه هشیاری

خاک خفته نداشت بیداری

شاه کردش ز لطف بیداری

خون و سرگین نداشت زیبایی

پرده‌اش داد حسن ستاری

جانب خرمن کرم بگریز

هین قناعت مکن به ایثاری

جامه از اطلسی بساز که هست

بر سر عقل از او کله واری

این کله را بده سری بستان

کان سرت دارد از کله عاری

ای دل من به برج شمس گریز

زو قناعت مکن به دیداری

شمس تبریز کز شعاع ویست

شمس همراه چرخ دواری

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
کسایی

به خدایی که آفرین کرده ست

زیرکان را به خویشتن داری

که نیرزد به نزد همت من

ملک هر دو جهان به یک خواری

مسعود سعد سلمان

ای فلک نیک دانمت آری

کس ندیدست چون تو غداری

جامه ای بافیم همی هر روز

از بلا پود و از عنا تاری

گر دری یابیم زنی بندی

[...]

مشاهدهٔ ۵ مورد هم آهنگ دیگر از مسعود سعد سلمان
وطواط

تا کی از عشق تو کشم خواری؟

تا کی از هجر تو کنم زاری ؟

چند با من جفا کنی آخر ؟

شرم بادت ازین جفا گاری

زان دو زلف چو ابر پیوسته

[...]

انوری

با من اندر گرفته‌ای کاری

کان به عمری کند ستمکاری

راستی زشت می‌کنی با من

روی نیکو چنین کند آری

بعد از این هم بکش روا دارم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه