گنجور

 
مولانا

رو، مسلم تراست بی‌کاری

چونک اندر عنایت یاری

نقش را کار نیست پیش قلم

آن قلم را چه حاجت از یاری؟

همچو بت باش پیش آن بتگر

که همه نقش و رنگ ازو داری

گر بپرسد، چه صورتت باید؟

گو: « همان صورتی که بنگاری »

گر مرا تن کنی، تو جان منی

ور مرا دل کنی، تو دلداری

لطف گل، خار را تو می‌بخشی

چه کند شاخ خار، جز خاری؟

باده ده، باده خواهمان کردی

که حرامست با تو هشیاری

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
کسایی

به خدایی که آفرین کرده ست

زیرکان را به خویشتن داری

که نیرزد به نزد همت من

ملک هر دو جهان به یک خواری

مسعود سعد سلمان

ای فلک نیک دانمت آری

کس ندیدست چون تو غداری

جامه ای بافیم همی هر روز

از بلا پود و از عنا تاری

گر دری یابیم زنی بندی

[...]

مشاهدهٔ ۵ مورد هم آهنگ دیگر از مسعود سعد سلمان
وطواط

تا کی از عشق تو کشم خواری؟

تا کی از هجر تو کنم زاری ؟

چند با من جفا کنی آخر ؟

شرم بادت ازین جفا گاری

زان دو زلف چو ابر پیوسته

[...]

انوری

با من اندر گرفته‌ای کاری

کان به عمری کند ستمکاری

راستی زشت می‌کنی با من

روی نیکو چنین کند آری

بعد از این هم بکش روا دارم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه