گنجور

 
قاسم انوار

در خاکدان مباش، که خوار جهان شوی

در روح سیر کن، که جهان در جهان شوی

در خاکدان دهر ممان، ای اسیر خاک

آن به بود که طایر عرش آشیان شوی

پنجاه ساله طاعت خود را قضا کنی

گر یک نفس مجاور دیر مغان شوی

در پیروی نفس و هوی بیش ازین مرو

از عشق وا ممان، که زیان در زیان شوی

عشقست نوبهار و خزان در فسرد گیست

ترسم که نو بهار ندیده خزان شوی

دارالامان عاشق عشقست بی خلاف

اندر امان شوی، چو بدار الامان شوی

باز آی از هوی و هوسها، که عاقبت

باز سپید صفه صدر جنان شوی

پیری و ناتوانی و ضعفست، قاسمی

باشد مگر بدولت وصلش جوان شوی

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
مولانا

آن لحظه کآفتاب و چراغ جهان شوی

اندر جهان مرده درآیی و جان شوی

اندر دو چشم کور درآیی نظر دهی

و اندر دهان گنگ درآیی زبان شوی

در دیو زشت درروی و یوسفش کنی

[...]

اهلی شیرازی

ای یوسف عزیز چه از ما نهان شوی

از ما مپوش رخ که عزیز جهان شوی

ماه تمام من که کمی چون مهت مباد

یارب همیشه پیر شوی و جوان شوی

من پیر روشن آینه ام ای شکر دهن

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه