گنجور

 
مولانا

بوی باغ و گلستان آید همی

بوی یار مهربان آید همی

از نثار جوهر یارم مرا

آب دریا تا میان آید همی

با خیال گلستانش خارزار

نرمتر از پرنیان آید همی

از چنین نجار یعنی عشق او

نردبان آسمان آید همی

جوع کلبم را ز مطبخ‌های جان

لحظه لحظه بوی نان آید همی

زان در و دیوارهای کوی دوست

عاشقان را بوی جان آید همی

یک وفا می‌آر و می‌بر صد هزار

این چنین را آن چنان آید همی

هر که میرد پیش حسن روی دوست

نابمرده در جنان آید همی

کاروان غیب می‌آید به عین

لیک از این زشتان نهان آید همی

نغزرویان سوی زشتان کی روند

بلبل اندر گلبنان آید همی

پهلوی نرگس بروید یاسمین

گل به غنچه خوش دهان آید همی

این همه رمز است و مقصود این بود

کان جهان اندر جهان آید همی

همچو روغن در میان جان شیر

لامکان اندر مکان آید همی

همچو عقل اندر میان خون و پوست

بی نشان اندر نشان آید همی

وز ورای عقل عشق خوبرو

می‌به کف دامن کشان آید همی

وز ورای عشق آن کش شرح نیست

جز همین گفتن که آن آید همی

بیش از این شرحش توان کردن ولیک

از سوی غیرت سنان آید همی

تن زنم زیرا ز حرف مشکلش

هر کسی را صد گمان آید همی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode