گنجور

 
مولانا

ای آنک تو خواب ما ببستی

رفتی و به گوشه‌ای نشستی

ما را همه بند دام کردی

ما بند شدیم و تو بجستی

جز دام تو نیست کفر و ایمان

یا رب که چه بس درازدستی

گر خواب و قرار رفت غم نیست

دولت بر ماست چون تو هستی

چون ساقی عاشقان تو باشی

پس باقی عمر ما و مستی

ای صورت جان و جان صورت

بازار بتان همه شکستی

ما را چو خیال تو بود بت

پس واجب گشت بت پرستی

عقل دومی و نفس اول

ای آمده بهر ما به پستی

این وهم من است شرح تو نیست

تو خود هستی چنانک هستی

 
 
 
ابوسعید ابوالخیر

ای بار خدا به حق هستی

شش چیز مرا مدد فرستی

ایمان و امان و تن درستی

فتح و فرج و فراخ دستی

انوری

همچون سر زلف خود شکستی

آن عهد که با رهی ببستی

بد عهد نخوانمت نگارا

هرچند که عهد من شکستی

کس سیرت و خوی تو نداند

[...]

خاقانی

بر دیده ره خیال بستی

در سینه به جای جان نشستی

وز غیرت آنکه دم برآرم

در کام دلم نفس شکستی

مرهم به قیامت است آن را

[...]

مولانا

ای آنک تو خواب ما ببستی

رفتی و به گوشه‌ای نشستی

ای زنده کننده هر دلی را

آخر به جفا دلم شکستی

ای دل چو به دام او فتادی

[...]

مشاهدهٔ ۴ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه