ای آنک تو خواب ما ببستی
رفتی و به گوشهای نشستی
ما را همه بند دام کردی
ما بند شدیم و تو بجستی
جز دام تو نیست کفر و ایمان
یا رب که چه بس درازدستی
گر خواب و قرار رفت غم نیست
دولت بر ماست چون تو هستی
چون ساقی عاشقان تو باشی
پس باقی عمر ما و مستی
ای صورت جان و جان صورت
بازار بتان همه شکستی
ما را چو خیال تو بود بت
پس واجب گشت بت پرستی
عقل دومی و نفس اول
ای آمده بهر ما به پستی
این وهم من است شرح تو نیست
تو خود هستی چنانک هستی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر دربارهی احساس عاشقانه و وابستگی به محبوب است. شاعر به محبوب خود میگوید که او خوابش را به هم زده و در حالی که او رفته، دل او را در دام عشق خود گرفتار کرده است. شاعر به تضاد میان کفر و ایمان اشاره میکند و میگوید که حتی اگر غم به سراغش بیاید، با وجود محبوبش، خوشبختی را احساس میکند. او محبوب را به عنوان ساقی عاشقان میستاید و زندگی خود را در مستی و عشق به او میبیند. در نهایت، شاعر اظهار میکند که هیچ چیزی جز محبوب برایش اهمیت ندارد و تمام اوهام و تصوراتش حول محور محبوب میچرخد.
هوش مصنوعی: تو که خواب مرا بر هم زدی و رفتی و گوشهای نشستی.
هوش مصنوعی: تو ما را در دام خود اسیر کردی و ما به این بندگی تن دادیم، اما خودت از این دام آزاد شدی.
هوش مصنوعی: هیچ چیزی جز چنگال تو وجود ندارد که ما را به کفر و ایمان بکشاند. ای خدا، چه بسا که این کار دستهایی دیگر را به سوی خود جلب کند.
هوش مصنوعی: اگر خواب و آرامش از من برود، هیچ نگران نیستم چون که تو در کنارم هستی و این برای من کافی است.
هوش مصنوعی: وقتی که تو برای عاشقان خود ساکی هستی، باقی عمر ما را با شادی و سرمستی پر کن.
هوش مصنوعی: ای تو که جلوهای از روح و جان هستی و زیبایی تو بازار بتان را میشکنی.
هوش مصنوعی: وقتی که در ذهن ما تنها تصویر تو وجود دارد، پس پرستش این تصویر ضروری میشود.
هوش مصنوعی: عقل تو دومین و نفس تو نخستین است، که آمدهای تا ما را از بالا به پایین منحرف کنی.
هوش مصنوعی: این تصور که من از تو دارم، واقعی نیست و به خود تو مربوط نمیشود. تو همانطور که هستی، وجود داری.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
ای بار خدا به حق هستی
شش چیز مرا مدد فرستی
ایمان و امان و تن درستی
فتح و فرج و فراخ دستی
همچون سر زلف خود شکستی
آن عهد که با رهی ببستی
بد عهد نخوانمت نگارا
هرچند که عهد من شکستی
کس سیرت و خوی تو نداند
[...]
بر دیده ره خیال بستی
در سینه به جای جان نشستی
وز غیرت آنکه دم برآرم
در کام دلم نفس شکستی
مرهم به قیامت است آن را
[...]
ای هست کن اساس هستی
کوته ز درت درازدستی
ای آنک تو خواب ما ببستی
رفتی و به گوشهای نشستی
ای زنده کننده هر دلی را
آخر به جفا دلم شکستی
ای دل چو به دام او فتادی
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.