گنجور

 
مولانا

مرا در خنده می‌آرد بهاری

مرا سرگشته می‌دارد خماری

مرا در چرخ آورده‌ست ماهی

مرا بی‌یار گردانید یاری

چو تاری گشتم از آواز چنگی

نوایش فاش و پیدا نیست تاری

جهانی چون غباری او برانگیخت

که پنهان شد چو بادی در غباری

حیاتی چون شرار آن شه برافروخت

که پنهان شد چو سوزی در شراری

جمال گلستان آن کس برآراست

که پنهان شد چو گل در جان خاری

دلم گوید که ساقی را تو می‌گو

که جانم مست آن باقی است باری

دلم چون آینه خاموش گویاست

به دست بوالعجب آیینه داری

کز او در آینه ساعت به ساعت

همی‌تابد عجب نقش و نگاری

 
 
 
ناصرخسرو

جهان را نیست جز مردم شکاری

نه جز خور هست کس را نیز کاری

یکی مر گاو بر پروار را کس

جز از قصاب ناید خواستاری

کسی کو زاد و خورد و مرد چون خر

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از ناصرخسرو
باباطاهر

به‌مو واجی چرا ته بیقراری

چو گل پروردهٔ باد بهاری

چرا گردی به‌کوه و دشت و صحرا

به‌جان او ندارم اختیاری

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از باباطاهر
انوری

ندارم جز غم تو غمگساری

نه جز تیمار تو تیمارداری

مرا از تو غم تو یادگارست

از این بهتر چه باشد یادگاری

بدان تا روزگارم خوش کنی تو

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از انوری
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه