گنجور

 
مولانا

نگفتم دوش ای زین بخاری

که نتوانی رضا دادن به خواری

در آن جان‌ها که شکر روید از حق

شکر باشد ز هر حسیش جاری

اگر صد خنب سرکه درکشد او

نه تلخی بینی او را نی نزاری

خدایت چون سر مستی نداده‌ست

حذر کن تا سر مستی نخاری

از آن سر چون سر جان را شراب است

همی‌نوشد شراب اختیاری

ز تو خنده همی پنهان کند او

که او خمری است و تو مسکین خماری

چو داد آن خواجه را سرکه فروشی

چه شیرین کرد بر وی سوکواری

گوارش خر از آن رخسار چون ماه

کز آن یابند مردان خوشگواری

درآید در تن تو نور آن ماه

چنان کاندر زمین لطف بهاری

ببخشد مر تو را هم خلعت سبز

رهاند مر تو را از خاکساری

تصورها همه زین بوی برده

برون روژیده از دل چون دراری

تفضل ایها الساقی و اوفر

و لکن لا براح مستعار

و صبحنا بخمر مستطاب

فان الیمن جما فی ابتکار

و مسینا بخمر من صبوح

و دم و اسلم ایا خیر المداری