گنجور

 
مولانا

اگر یار مرا از من برآری

من او گشتم بگو با او چه داری

میان ما چو تو مویی نبینی

تو مانی در میان شرمساری

ببین عیب ار چه عاشق گشت رسوا

نباشد عار گر بحری است عاری

بیا ای دست اندر آب کرده

کلوخ خشک خواهی تا برآری

تو خواهی همچو ابر بازگونه

که باران از زمین بر چرخ باری

چو ناخن نیز نگذارد تو را عشق

روا باشد که آن سر را بخاری

قراری یابی آنگه بر لب عشق

چو ساکن گشته‌ای در بی‌قراری

مکن یاد کسی ای جان شیرین

که نشناسد خزان را از بهاری

نداند عطسه را زان لاغ دیگر

نداند شیر از روبه عیاری

بگفتم ای ونک غوطی بخوردم

در آن موج لطیف شهریاری

شدم از کار من از شمس تبریز

بیا در کار گر تو مرد کاری

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
ناصرخسرو

جهان را نیست جز مردم شکاری

نه جز خور هست کس را نیز کاری

یکی مر گاو بر پروار را کس

جز از قصاب ناید خواستاری

کسی کو زاد و خورد و مرد چون خر

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از ناصرخسرو
باباطاهر

به‌مو واجی چرا ته بیقراری

چو گل پروردهٔ باد بهاری

چرا گردی به‌کوه و دشت و صحرا

به‌جان او ندارم اختیاری

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از باباطاهر
انوری

ندارم جز غم تو غمگساری

نه جز تیمار تو تیمارداری

مرا از تو غم تو یادگارست

از این بهتر چه باشد یادگاری

بدان تا روزگارم خوش کنی تو

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از انوری
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه