اگر یار مرا از من برآری
من او گشتم بگو با او چه داری
میان ما چو تو مویی نبینی
تو مانی در میان شرمساری
ببین عیب ار چه عاشق گشت رسوا
نباشد عار گر بحری است عاری
بیا ای دست اندر آب کرده
کلوخ خشک خواهی تا برآری
تو خواهی همچو ابر بازگونه
که باران از زمین بر چرخ باری
چو ناخن نیز نگذارد تو را عشق
روا باشد که آن سر را بخاری
قراری یابی آنگه بر لب عشق
چو ساکن گشتهای در بیقراری
مکن یاد کسی ای جان شیرین
که نشناسد خزان را از بهاری
نداند عطسه را زان لاغ دیگر
نداند شیر از روبه عیاری
بگفتم ای ونک غوطی بخوردم
در آن موج لطیف شهریاری
شدم از کار من از شمس تبریز
بیا در کار گر تو مرد کاری
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
جهان را نیست جز مردم شکاری
نه جز خور هست کس را نیز کاری
یکی مر گاو بر پروار را کس
جز از قصاب ناید خواستاری
کسی کو زاد و خورد و مرد چون خر
[...]
ز تو نشگفت فضل و بردباری
چنان کز ما جفا و زشتکاری
بهمو واجی چرا ته بیقراری
چو گل پروردهٔ باد بهاری
چرا گردی بهکوه و دشت و صحرا
بهجان او ندارم اختیاری
ندارم جز غم تو غمگساری
نه جز تیمار تو تیمارداری
مرا از تو غم تو یادگارست
از این بهتر چه باشد یادگاری
بدان تا روزگارم خوش کنی تو
[...]
الا ای خوش نسیم نو بهاری
تو بوی زلف آن بت روی داری
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.