گنجور

 
مولانا

شنودم من که چاکر را ستودی

کی باشم من تو لطف خود نمودی

تو کان لعل و جان کهربایی

به رحمت برگ کاهی را ربودی

یکی آهن بدم بی‌قدر و قیمت

توام آیینه ای کردی زدودی

ز طوفان فناام واخریدی

که هم نوحی و هم کشتی جودی

دلا گر سوختی چون عود بوده

وگر خامی بسوز اکنون که عودی

به زیر سایه اقبال خفتم

برون پنج حس راهم گشودی

بدان ره بی‌پر و بی‌پا و بی‌سر

به شرق و غرب شاید شد به زودی

در آن ره نیست خار اختیاری

نه ترسایی است آن جا نه جهودی

برون از خطه چرخ کبودش

رهیده جان ز کوری و کبودی

چه می‌گریی بر خندندگان رو

چه می‌پایی همان جا رو که بودی

از این شهدی که صد گون نیش دارد

بجز دنبل ببین چیزی فزودی