گنجور

 
مولانا

چنین باشد چنین گوید منادی

که بی‌رنجی نبینی هیچ شادی

چه مایه رنج‌ها دیدی تو هر روز

تأمل کن از آن روزی که زادی

چه خون از چشم و دل‌ها برگشاده‌ست

که تا تو چشم در عالم گشادی

خداوندا اگر آهن بدیدی

ز اول آن کشاکش کش تو دادی

ز بیم و ترس آهن آب گشتی

گدازیدی نپذرفتی جمادی

ولیک آن را نهان کردی ز آهن

به هر روز اندک اندک می‌نهادی

چو آهن گشت آیینه به آخر

بگفتا شکر ای سلطان هادی

 
 
 
اثیر اخسیکتی

دگر بار ای دل سنگین فتادی

عنان در دست بد عهدی نهادی

ز در دم نیش ها دررک شکستی

ز چشمم چشمه ها بر رخ گشادی

فرامش کرده آن کزعشق صدبار

[...]

کمال‌الدین اسماعیل

زهی حرّی که ثابت کرد جودت

بر ارباب هنر دست ایادی

زمین با قوّت حلمی که اوراست

ز بار حلم تو کرده تفادی

بحمدالله همه معنیت جمعست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه