گنجور

 
مولانا

چنین باشد چنین گوید منادی

که بی‌رنجی نبینی هیچ شادی

چه مایه رنج‌ها دیدی تو هر روز

تأمل کن از آن روزی که زادی

چه خون از چشم و دل‌ها برگشاده‌ست

که تا تو چشم در عالم گشادی

خداوندا اگر آهن بدیدی

ز اول آن کشاکش کش تو دادی

ز بیم و ترس آهن آب گشتی

گدازیدی نپذرفتی جمادی

ولیک آن را نهان کردی ز آهن

به هر روز اندک اندک می‌نهادی

چو آهن گشت آیینه به آخر

بگفتا شکر ای سلطان هادی