گنجور

 
مولانا

دلا چون واقف اسرار گشتی

ز جمله کارها بی‌کار گشتی

همان سودایی و دیوانه می‌باش

چرا عاقل شدی هشیار گشتی

تفکر از برای برد باشد

تو سرتاسر همه ایثار گشتی

همان ترتیب مجنون را نگه دار

که از ترتیب‌ها بیزار گشتی

چو تو مستور و عاقل خواستی شد

چرا سرمست در بازار گشتی

نشستن گوشه ای سودت ندارد

چو با رندان این ره یار گشتی

به صحرا رو بدان صحرا که بودی

در این ویرانه‌ها بسیار گشتی

خراباتی است در همسایه تو

که از بوهای می خمار گشتی

بگیر این بو و می‌رو تا خرابات

که همچون بو سبک رفتار گشتی

به کوه قاف رو مانند سیمرغ

چه یار جغد و بوتیمار گشتی

برو در بیشه معنی چو شیران

چه یار روبه و کفتار گشتی

مرو بر بوی پیراهان یوسف

که چون یعقوب ماتم دار گشتی