گنجور

 
مولانا

چه باشد گر چو عقل و جان نخسبی

برآری کار محتاجان نخسبی

تو نور خاطر این شب روانی

برای خاطر ایشان نخسبی

شبی بر گرد محبوسان گردون

بگردی ای مه تابان نخسبی

جهان کشتی و تو نوح زمانی

نگاهش داری از طوفان نخسبی

شب قدری که دادی وعده آن روز

دراندیشی از آن پیمان نخسبی

مخسب ای جان که خفتن آن ندارد

چه باشد چون تو داری آن نخسبی

توی شه پیل و پیش آهنگ پیلان

چو کردی یاد هندستان نخسبی

تو نپسندی ز داد و رحمت خویش

که بستان را کنی زندان نخسبی

اگر خسبی نخسبد جز که چشمت

توی آن نور جاویدان نخسبی

خمش کردم نگویم تا تو گویی

سخن گویان سخن گویان نخسبی

چو روی شمس تبریزی بدیدی

سزد کز عشق آن سلطان نخسبی