مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۳۷

امروز سماع است و شراب است و صراحی

یک ساقی بدمست یکی جمع مباحی

زان جنس مباحی که از آن سوی وجود است

نی اباحتی گیج حشیشی مزاحی

۳

روحی است مباحی که از آن روح چشیده‌ست

کو روح قدیمی و کجا روح ریاحی

در پیش چنین فتنه و در دست چنین می

یا رب چه شود جان مسلمان صلاحی

زین باده کسی را جگر تشنه خنک شد

کو خون جگر ریخت در این ره به سفاحی

۶

جاوید شود عمر بدین کاس صبوحی

ایمن شود از مرگ و ز افغان نیاحی

این صورت غیب است که سرخیش ز خون نیست

اسپید ز نور است نه کافور رباحی

شمعی است برافروخته وز عرش گذشته

پروانه او سینه دل‌های فلاحی

۹

سوزیده ز نورش حجب سبع سماوات

پران شده جان‌ها و روان‌ها ز نواحی

این حلقه مستان خرابات خراب است

دور از لب و دندان تو ای خواجه صاحی

شاباش زهی حال که از حال رهیدیت

شاباش زهی عیش صبوحی و صباحی

۱۲

با خود ملک الموت بگوید هله واگرد

کاین جا نکند هیچ سلاح تو سلاحی

ما را خبری نی که خبر نیز چه باشد

خود مغفرت این باشد و آمرزش ماحی

از غیب شنو نعره مستان و خمش کن

یک غلغله پاک ز آواز صیاحی

۱۵

ور نه بدو نان بنده دونان و خسان باش

می‌خور پی سه نان ز سنان زخم رماحی

فارس شده شمس الحق تبریز همیشه

بر شمس شموس و نکند شمس جماحی