گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

می شکفد گل به چمن تا ز نسیم سحری

وه چه خوشی گر نفسی پهلوی من باده خوری

گر ز خرابی منت نیست خبر رنجه مشو

مستی حسن ترا شاید اگر بی خبری

آهن و سنگ آب شود ز آه دل غم خور من

نرم نگردد دل تو وه چه عجب جانوری

هر کسی از پیرهنت رشک برد در برتو

من ز زمینی که تو آن زیر قدم می سپری

من به رهت خاک شدم بو که ته پا کنیم

سوی دگر پرشکنی کرده تو خوش می گذری

تا ستدی دل ز تنم ماند تنم خسته ز غم

باز دهد خسرو اگر جان ز تنش تو ببری

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
مولانا

هم نظری هم خبری هم قمران را قمری

هم شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکری

هم سوی دولت درجی هم غم ما را فرجی

هم قدحی هم فرحی هم شب ما را سحری

هم گل سرخ و سمنی در دل گل طعنه زنی

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
بیدل دهلوی

بی خبر از خود مگذر، جانب دل هم نظری

ای چمنستان جمال‌، آینه دارد سحری

زندگی یک دو نفس‌، این همه پرواز هوس

کاغذ آتش زده‌ای سر خوش مست شرری

بر هوس نشو و نما، مفت خیالست بقا

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از بیدل دهلوی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه