گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
مولانا

از بامدادان ساغری پر کرد خوش خماره‌ای

چون فرقدی عرعرقدی شکرلبی مه پاره‌ای

آن نرگس سرمست او و آن طره چون شست او

و آن ساغری در دست او هر چاره بیچاره‌ای

چنگ از شمال و از یمین اندر بر حوران عین

در گلشنی پر یاسمین بر چشمه‌ای فواره‌ای

ای ساقی شیرین صلا جان علی و بوالعلا

بر کف بنه ساغر هلا بر رغم هر غم باره‌ای

چون آفتاب آسمان می‌گرد و جوهر می‌فشان

بر تشنگان و خاکیان در عالم غداره‌ای

ای ساحر و ای ذوفنون ای مایه پنجه جنون

هنگام کار آمد کنون ما هر یکی آن کاره‌ای

چون ساغری پرداختم جامه حیا انداختم

عشقی عجب می‌باختم با غره غراره‌ای

افلاکیان بر آسمان زان بوی باده سرگران

ماه مرا سجده کنان سرمست هر فراره‌ای

انهار باده سو به سو در هر چمن پنجاه جو

بر سنگ زن بشکن سبو بر رغم هر خشم آره‌ای

رحمت به پستی می‌رسد اکسیر هستی می‌رسد

سلطان مستی می‌رسد با لشکر جراره‌ای

خیمه معیشت برکنی آتش به خیمه درزنی

گر از سر بامی کنی در سابقان نظاره‌ای

مستی چو کشتی و عمد هر لحظه کژمژ می‌شود

بر موج‌ها بر می‌زند در قلزمی زخاره‌ای

می‌گویم ای صاحب عمل و ای رسته جانت از علل

چون رستی از حبس اجل بی‌روزن و درساره‌ای

زین عالم تلخ و ترش زین چرخ پیر طفل کش

هم قصه گو و هم خمش هم بنده هم اماره‌ای

گفتا مرا شاه جهان درداد یک ساغر نهان

خود را بدیدم ناگهان در شهر جان سیاره‌ای

پنهان بود بر مرد و زن در رفتن و در آمدن

راه جهان ممتحن از غیرت ستاره‌ای

چون معبرم خیره نگر نی رخنه پیدا و نه در

چون چشمه‌ای برکرده سر بی‌معدنی از خاره‌ای

ای چاشنی شکران درده همان رطل گران

شیرم بده چون مادران بیرون کش از گهواره‌ای

ای ساز و ناز ناکسان حیرت فزای نرگسان

ای خاک را روزی رسان مقصود هر آواره‌ای

زان باده همچون عسس ایمن کن هر دزد و خس

سجده کنانند این نفس هر فکر دل افشاره‌ای

ای جام راح روح جو آسایش مجروح جو

ای ساقی خورشیدرو خون ریز هر استاره‌ای

ای روزی دل‌ها رسان جان کسان و ناکسان

ترکاری و یاغی به سان هموار و ناهمواره‌ای

چون نفخ صوری در صور شورنده حشر و حشر

زنجیر تو چون طوق زر تشریف هر جباره‌ای

بردی ز جان معقول را وین عقل چون معزول را

کردی دماغ گول را از علم تو عیاره‌ای

تا گردن شک می‌زند بر میر و بر بک می‌زند

بر عقل خنبک می‌زند یا بر فن مکاره‌ای

بس کن درآ در انجمن در انخلاق مرد و زن

می‌ساز و صورت می‌شکن در خلوت فخاره‌ای

چون گل سخن گوی و خمش هرگز نباشد روترش

در صدر دل مانند هش بر اوج چون طیاره‌ای

 
 
 
مولانا

دامن کشانم می‌کشد در بتکده عیاره‌ای

من همچو دامن می‌دوم اندر پی خون خواره‌ای

یک لحظه هستم می‌کند یک لحظه پستم می‌کند

یک لحظه مستم می‌کند خودکامه‌ای خماره‌ای

چون مهره‌ام در دست او چون ماهیم در شست او

[...]

امیرخسرو دهلوی

شهری‌ست معمور و در او از هر طرف مه‌پاره‌ای

مسکین دلم صدپاره و در دست هر مه پاره‌ای

اشکال هرکس را ببین کاندر میان آن همه

دارد هوای کشتنم ناوک‌زنی خونخواره‌ای

هرکس که با او می‌کند دعوی ز حسن و دلبری

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از امیرخسرو دهلوی
نظیری نیشابوری

نی سنبل تنباکویی نه آتش رخساره‌ای

دل بوی خامی می‌دهد بی‌داغ آتش‌پاره‌ای

منقار زرین بایدت تا دانه زین اخگر کنی

کی مرغ این آتش بود هر مرغ آتش‌خواره‌ای

در نخل تنباکو نگر صوفی شده بازآمده

[...]

رفیق اصفهانی

بازم چو شمع آتش به جان زد آتشین‌رخساره‌ای

هست از دل صدپاره‌ام هر پاره آتشپاره‌ای

از بس که داغم بر دل است از آتشین‌رخساره‌ای

جز سوختن پروانه‌سان یک سر ندارم چاره‌ای

از من به نازی می‌برد دل کودک عیار ما

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه