گنجور

 
مولانا

فریاد ز یار خشم کرده

سوگند به خشم و کینه خورده

برهم زده خانه را و ما را

حمال گرفته رخت برده

بر دل قفلی گران نهاده

او رفته کلید را سپرده

ای بی‌تو حیات تلخ گشته

ای بی‌تو چراغ عیش مرده

ای بی‌تو شراب درد گشته

ای بی‌تو سماع‌ها فسرده

ای سرخ و سپید بی‌تو ماندم

من زرد و شبم سیاه چرده

ای عشق تو پرده‌ها دریده

سر بیرون کن دمی ز پرده

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۲۳۴۸ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
مولانا

ای بی تو حیات‌ها فسرده

وی بی‌تو سماع مرده مرده

ما بر در عشق حلقه کوبان

تو قفل زده کلید برده

هر آتش زنده از دم توست

[...]

سعدی

دونان نخورند و گوش دارند

گویند امید به که خورده

روزی بینی به کام دشمن

زر مانده و خاکسار مرده

حکیم نزاری

ساقی میِ شوق ناک در ده

بر سرکش و ده به دست و سر ده

نقل از لب یار خوش تر آید

از پسته ی خویشتن شکر ده

جانی ز دهان جام بستان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه