گنجور

 
مولانا

مرا بدید و نپرسید آن نگار چرا

ترش ترش بگذشت از دریچه یار چرا

سبب چه بود چه کردم که بد نمود ز من

که خاطرش بگرفتست این غبار چرا

ز بامداد چرا قصد خون عاشق کرد

چرا کشید چنین تیغ ذوالفقار چرا

چو دیدم آن گل او را که رنگ ریخته بود

دمید از دل مسکین هزار خار چرا

چو لب به خنده گشاید گشاده گردد دل

در آن لبست همیشه گشاد کار چرا

میان ابروی خود چون گره زند از خشم

گره گره شود از غم دل فگار چرا

زهی تعلق جان با گشاد و خنده او

یکی دمش که نبینم شوم نزار چرا

جهان سیه شود آن دم که رو بگرداند

نه روز ماند و نی عقل برقرار چرا

یکی نفس که دل یار ما ز ما برمید

چرا رمید ز ما لطف کردگار چرا

مگر که لطف خدا اوست ما غلط کردیم

وگر نه خوبی او گشت بی‌کنار چرا

برون صورت اگر لطف محض دادی روی

پیمبران ز چه گشتند پرده دار چرا

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۲۳۵ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
جهان ملک خاتون

مرا ز دیده و دل دور کرد یار چرا

ز دست داد مرا زود آن نگار چرا

به اختیار نبودم جدایی از بر دوست

ز ما کناره گزید او به اختیار چرا

مرا ز چشم عنایت فکنده یکباره

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه