مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۱۷

چهرهٔ زرد مرا بین و مرا هیچ مگو

دردِ بی‌حد بنگر، بهر خدا هیچ مگو

دلِ پرخون بنگر، چشمِ چو جیحون بنگر

هر چه بینی بگذر، چون و چرا هیچ مگو

دیٖ خیال تو بیامد به در خانهٔ دل

در بزد گفت: «بیا، در بگشا، هیچ مگو»

دست خود را بگزیدم که فِغان از غم تو

گفت: «من آن توام، دست مخا، هیچ مگو

تو چو سُرنای منی، بی‌لب من ناله مکن

تا چو چنگت ننوازم، ز نوا هیچ مگو»

گفتم: «این جان مرا، گرد جهان چند کشی؟»

گفت: «هر جا که کشم زود بیا، هیچ مگو»

گفتم: «ار هیچ نگویم تو روا می‌داری؟

آتشی گردی و گویی که درآ، هیچ مگو؟»

همچو گل خنده زد و گفت: «درآ تا بینی

همه آتش سمن و برگ و گیا، هیچ مگو»

همه آتش گل گویا شد و با ما می‌گفت:

«جز ز لطف و کرم دلبر ما هیچ مگو»