چهرهٔ زرد مرا بین و مرا هیچ مگو
دردِ بیحد بنگر، بهر خدا هیچ مگو
دلِ پرخون بنگر، چشمِ چو جیحون بنگر
هر چه بینی بگذر، چون و چرا هیچ مگو
دیٖ خیال تو بیامد به در خانهٔ دل
در بزد گفت: «بیا، در بگشا، هیچ مگو»
دست خود را بگزیدم که فِغان از غم تو
گفت: «من آن توام، دست مخا، هیچ مگو
تو چو سُرنای منی، بیلب من ناله مکن
تا چو چنگت ننوازم، ز نوا هیچ مگو»
گفتم: «این جان مرا، گرد جهان چند کشی؟»
گفت: «هر جا که کشم زود بیا، هیچ مگو»
گفتم: «ار هیچ نگویم تو روا میداری؟
آتشی گردی و گویی که درآ، هیچ مگو؟»
همچو گل خنده زد و گفت: «درآ تا بینی
همه آتش سمن و برگ و گیا، هیچ مگو»
همه آتش گل گویا شد و با ما میگفت:
«جز ز لطف و کرم دلبر ما هیچ مگو»