گنجور

 
مولانا

تن مزن ای پسر خوش دم خوش کام بگو

بهر آرام دلم نام دلارام بگو

پرده من مدران و در احسان بگشا

شیشه دل مشکن قصه آن جام بگو

ور در لطف ببستی در اومید مبند

بر سر بام برآ و ز سر بام بگو

ور حدیث و صفت او شر و شوری دارد

صفت این دل تنگ شررآشام بگو

چونک رضوان بهشتی تو صلایی درده

چونک پیغامبر عشقی هله پیغام بگو

آه زندانی این دام بسی بشنودیم

حال مرغی که برسته‌ست از این دام بگو

سخن بند مگو و صفت قند بگو

صفت راه مگو و ز سرانجام بگو

شرح آن بحر که واگشت همه جان‌ها او است

که فزون است ز ایام و ز اعوام بگو

ور تنور تو بود گرم و دعای تو قبول

غم هر ممتحن سوخته خام بگو

شکر آن بهره که ما یافته‌ایم از در فضل

فرصت ار دست دهد هم بر بهرام بگو

وگر از عام بترسی که سخن فاش کنی

سخن خاص نهان در سخن عام بگو

ور از آن نیز بترسی هله چون مرغ چمن

دم به دم زمزمه بی‌الف و لام بگو

همچو اندیشه که دانی تو و دانای ضمیر

سخنی بی‌نقط و بی‌مد و ادغام بگو