گنجور

 
مولانا

سیر گشتم ز نازهای خسان

کم زنم من چو روغن به لسان

بعد از این شهد را نهان دارم

تا نیفتند اندر او مگسان

خویش را بعد از این چنان دزدم

که نیابند مر مرا عسسان

هر زمان جانب دگر تازم

بی‌رفیقان و صاحبان و کسان

ای خدا در تو چون گریخته‌ام

این چنین قوم را به من مرسان