گنجور

 
سعدالدین وراوینی

ملک گفت: آورده‌اند که برزیگری در دامنِ کوهی با ماری آشنایی داشت . مگر دانست که ابناءِ روزگار همه در لباس تلوین نفاق صفتِ دو رنگی دارند و در ناتمامی بمارماهی مانند و چون نهادِ او را بر یک و تیرت و سیرت چنان یافت که اگر ماهیِت او طلبند الا بماری نسبتی دیگر ندهد، بدین اعتبار در دامنِ صحبت او آویخت و دامن تعلّق از مصاحبان ناتمام بیفشاند. القصه هر وقت برزیگر آنجا رسیدی، مار از سوراخ برآمدی و گستاخ پیش او بر خاک می‌غلطیدی و لقاطات خورش او از زمین برمی‌چیدی. روزی برزیگر بعادتِ گذشته آنجا رفت. مار را دید، از فرطِ سرمای هوا که یافته بود برهم پیچیده و سر و دم درهم کشیده و ضعیف و سست و بیهوش افتاده. برزیگر را سوابقِ آشنائی و بواعثِ نیکوعهدی بر آن باعث آمد که مار را برگرفت و در توبره نهاد و بر سرِ خر آویخت تا از دم زدنِ او گرم گردد و مزاجِ افسردهٔ او را با حال خویش آورد؛ خر را همان جایگه ببست و بطلب هیمه رفت. چون ساعتی بگذشت، گرمی در مار اثر کرد، با خود آمد؛ خبث و جبلّت و شرِّ طبیعت در کار آورد و زخمی جان‌گزای بر لب خر زد و بر جای سرد گردانید و با سوراخ شد؛ حَرامٌ عَلَی النَّفسِ الخَبیثَهِ اَن تَخرُجَ مِنَ الدُّنیَا حَتّی تُسِیءَ اِلی مَن أَحسَنَ اِلَیها این فسانه از بهر آن گفتم که هرک آشنائی با بدان دارد، بدی بهر هنگام آشنایِ او گردد.

من ندیدم سلامتی ز خسان

گر تو دیدی سلام من برسان

و ای فرزندان، باید که در روزگار نعمت با یکدیگر بر سبیل مواسات روید و چون محنتی در رسد در مقاسات آن شریک و قسیمِ یکدیگر شوید و دفع شداید و مکایدِ ایّام را همدستی واجب بینید که گفته‌اند، ع، اِنَّ الذَّلیلَ الَّذِی لَیسَت لَهُ عَضُدٌ یعنی اعوانِ صدق و اخوان صفا که وجود ایشان از ذخایر روزِ حاجت باشد و از عواصمِ زخم آفت و بنگر که از نیش پشّهٔ چند که چون بنوازر و تعاون دست یکی میکنند، با پیکر پیل و هیکلِ گاومیش چه میرود.

کُونُوا جَمِیعاً یَا بَنِیَّ اِذَا اعتَرَی

خَطبٌ وَ لَا تَتَفَرَّ قُوا آحَادَا

تَأبَی القِدَاحُ اِذَا جُمِعنَ تَکَسُّراً

وَ اِذَا افتَرَقنَ تَکَسَّرَت اَفرَادَا

و بر دوستان قدیم که در نیک و بداحوال تجربت خصال ایشان رفته باشد، بیگانگان را مگزین که گفته‌اند دیو آزمود، به از مردم نا آزموده خَیرُ الأَشیَاءِ جَدِیدُهَا وَ خَیرُ الإِخوَانِ قَدِیمُهَا، و دولت آن جهانی را اساس درین جهان نهید و کسب سعادت باقی هم درین سرای فانی کنید و کار فردا امروز سازید، چنانک آن غلام بازرگان ساخت. ملک‌زاده گفت : چون بود آن ؟