گنجور

 
مولانا

یک قوصره پر دارم ز سخن

جان می‌شنود تو گوش مکن

دربند خودی زین سیر شدی

گیری سر خود ای بی‌سر و بن

چون مستمعان جمله بروند

گویم غم نو با یار کهن

کی سیر شود ماهی ز تری

یا تشنه حق از علم لدن

گر سیر شدند این مستمعان

جان می‌شنود از قرط اذن