گنجور

 
مولانا

فقر را در خواب دیدم دوش من

گشتم از خوبی او بی‌هوش من

از جمال و از کمال لطف فقر

تا سحرگه بوده‌ام مدهوش من

فقر را دیدم مثال کان لعل

تا ز رنگش گشتم اطلس پوش من

بس شنیدم های و هوی عاشقان

بس شنیدم بانگ نوشانوش من

حلقه‌ای دیدم همه سرمست فقر

حلقه او دیدم اندر گوش من

بس بدیدم نقش‌ها در نور فقر

بس بدیدم نقش جان در روش من

از میان جان ما صد جوش خاست

چون بدیدم بحر را در جوش من

صد هزاران نعره می‌زد آسمان

ای غلام همچنان چاووش من