گنجور

 
ملا احمد نراقی

الغرض گفتند آن شهزادگان

با شه بطحا نبی انس و جان

موسم عید است و اطفال عرب

جملگی اندر نشاط و در طرب

کودکان بنگر به اشترها سوار

در قفای هم قطار اندر قطار

در تفرج گه به بستان گه به باغ

در تماشا گه به صحرا گه به راغ

آخر ای شه ما هم از طفلان یکیم

ناقه ی ما کو نه ما هم کودکیم

گفتشان ای زینت آغوش من

ناقه تان گر نیست اینک دوش من

دوش من بادا نشیمن گاهتان

سوخت جان من ز تف آهتان

هم حسن بستش به دوش و هم حسین

گشت طالع ز آسمانی نیرین

مهر و مه گفتم زبانم لال باد

زین سخنها لال زین اقوال باد

چیست و مهر و مه دو قرص خوانشان

جان من بادا فدای جانشان

باز گفتند ای امین کردگار

ای طفیلی از وجودت روزگار

هرکجا اطفال و هرجا کود کند

ناقه شان در پویه اند و در تکند

ای دریغا ناقه مان را پویه نیست

بی سبب مان این دریغ و مویه نیست

گام زن شد آن رسول نیک پی

ناقه آسا راه می فرمود طی

بار دیگر آن دو شمع جمع خاص

یافته از جمع خاصان اختصاص

پیش پیغمبر فغان برداشتند

مهر از درج دهان برداشتند

کای ضیاء بخشای چشم آفتاب

آفتاب از تاب رخسارت بتاب

ناقه این جوق طفلان عرب

گاه در وجدند و گاهی در طرب

ناقه ی ما از چه زینسان کاهل است

کار ما و ناقه ی ما مشکل است

سید عالم خداوند جهان

شد به این آیین که می دانی روان

ناله تا اختر کشانیدند باز

ژاله از عنبر فشانیدند باز

کی امیر پاکزاد پاکدین

پاسبان درگهت روح الامین

ای ز تو مسعود اقبال عرب

ناقه شان پیوسته اطفال عرب

در عنانند و عنان در دستشان

وان عنان همواره در کف هستشان

شاه عالم بند از گیسو فکند

زان سپس در حقه ی لولو فکند

گاو عنبر را متاع از یاد رفت

آهوی مشک از پی صیاد رفت

دو گلستان از دو سنبل زیب دید

تا قیامت مغز گردون طیب دید

باز گفتند ای نیای مهربان

ای به حکمت کشتی گردون روان

کودکان را ناقه ها بین در نفیر

بانگشان بر رفته تا چرخ اثیر

ناقه ی ما را فرو بسته است نای

نی نوای نای و نی بانگ درای

آن گروه عاصیان را عذر خواه

آن گناه مجرمان را هم پناه

در ز درج در رحمت باز کرد

نغمه العفو را آغاز کرد

چند نوبت آن خداوند عرب

عفو جرم امت آوردی به لب

بال زن شد تا برش روح الامین

کای غرض از امتزاج ماء وطین

خواست از هفتم زمین تا نه فلک

شور از ارواح و غوغا از ملک

شورشی در لامکان انداختی

کار امت را ز عفوت ساختی

بار دیگر عفو ار آری به لب

گر بسوزد کافری دارم عجب

با چنین ذکری خداوند کریم

گر گذارد مشرکی را در جحیم

سوی تو من پیک شاهی نیستم

منهی وحی الهی نیستم

موجی از دریای عفو انگیختی

آبروی هفت دوزخ ریختی

لب فرو بند ای لبت گوهرفشان

وی ز رویت آیه رحمت نشان

تا نگردد نسخ آیات جلال

تا بماند عدل شاهی را مجال

تا نیفتد لطف تکلیف از نظام

تا شریعت را نیفتد انفصام

روی احمد بود مرآت جمال

مظهر لطف و جمال ذوالجلال

در مقام جمع اگر چه داشت جای

لطف و رحمت را ولی بد رونمای

جامعیت بود اگرچه خوی او

آیه رحمت ولیکن روی او

پرده از آن رو اگر برداشتی

وانمودی آنچه در برداشتی

نور او بر نیک و بر بد تافتی

زشت و زیبا را همه دریافتی

گر شدی توفانی آن بحر نجات

غرق گشتی هم حرم هم سومنات

گر شود آن یم رحمت موج زن

موج او هم روم گیرد هم ختن

چون گشاید آن نهنگ عفو کام

لقمه ای باشد دو گونش ناتمام

چون به بارش آید آن ابر کرم

هم ببارد بر عرب هم بر عجم

تر کند هم روس و هم بلغار را

پرورد هم گلبن و هم خار را

سر زند آری چو خورشید از افق

افکند بر زشت و بر زیبا تتق

چون برآید آفتاب از کوهسار

هم چمن روشن کند هم شوره زار

چون بجنبش آید آن بحر کرم

انبساطش میفزاید دمبدم

گر نه بستی ره بر آن کوه جلال

گر ندادی ز امتزاجش اعتدال

پهن گشتی ز ایروان تا قیروان

غرقه ور کردی کران را تا کران

هفت دوزخ را زتاب انداختی

آشنای هشت خلدش ساختی

زین سبب بودش حبیب الله لقب

رحمة للعالمین را شد سبب

بلکه جمله نامهای آن جناب

خوردی از عین الحیوة حسن آب

همچنانکه نام آن شیر خدا

مظهر جاه و جلال کبریا

جمله را بود از جلال ذوالجلال

اشتقاق و انفصام و انفصال

گرچه از هرجا دلی آگاه داشت

مظهریت از جلال شاه داشت

زین سبب چون شیر یزدان شد قرین

روز خیبر با رئیس کافرین

مرحب آن کهسار نخوت را پلنگ

قلزم کفر شقاوت را نهنگ

از گزاف و لاف آن بیهوده گوی

ناسزاها گفتن آن دیوخوی

پای حلم آن غضنفر شد زجای

زاستین آمد برون دست خدای

صرصر قهرش وزیدن درگرفت

از سما را تا سمک صرصر گرفت

بحر قهاریش توفان خیز شد

ساغر خود داریش لبریز شد

از نیام آورد بیرون ذوالفقار

بر رکاب باد پیما شد سوار

لؤلؤ تر با عقیق انباز کرد

چین بر ابرو بست و بازو باز کرد

از نهیبش آسمان دزدید ناف

آشیان عنقا بکند از کوه قاف

آسمان بر آسمان از بس تپید

خون ملک را از بن ناخن چکید

بر کتف افکند عزبیل آستین

ساخت اسرافیل دم با دم قرین

چار زن بهر عزای هفت شوی

مویه سر کردند و بگشادند موی

آن زمان از جانب رب جلیل

امر نافذ شد بسوی جبرئیل

هان و هان بشتاب ای پیک گزین

از فراز عرش تا سطح زمین

زودتر دریاب آب و خاک را

هم عناصر را و هم افلاک را

بازوی خیبر گشایش را بگیر

پنجه قدرت نمایش را بگیر

ورنه برمی آرد آن شیر ژیان

کاف و نون را تیره دود از دودمان

گر نجنبیدی یم رحمت ز جای

شاهد رحمت نگشتی رو نمای

می شدی اقلیم هستی پایمال

از عبور لشکر قهر و جلال

آری آری لازم آمد در نظام

در نظام اکمل ابداع تمام

از وجود قهر و لطف نوش و نیش

هم دل آسوده و هم جان ریش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode